Donnerstag, 14. Februar 2013


هنوز‌م درد من بسیار میداند
هنوز‌م در عصب هایم،رگی‌ از خون خروشان است
اگر چه رو به پایان است
ولی‌ از اوج می‌گوید
و خورشیدی که پنهانی‌ ز عمق موج می‌گوید
چه مردابی است ،کلّ کهکشان ما
که میبلعد  روان و استخوان ما
چه انسانهای بی‌ دردی ،که خود را هیچ میدانند
گذر از روح آسان نیست
چه سازی میزند کابوس
ز خود خواهی‌ فانوسی که بی‌ نفت است
چه گرمایی درون آ‌شیان یک شبی سخت است؟
نزن فریاد
نزن فریاد
که شاید بچه گنجشکی،ز بامی پار کشد چون با د
و ابری را بباراند
گیاهی‌ را بجای ما برویاند

Keine Kommentare: