Montag, 28. September 2015

از قضا من گل پرپر شده باران را
در دل چشمه خشکیده‌ ،نهان می‌شویم
زیر پای نفس یار ،خزان مینالد
تا نگاهی‌ برسد ،روح ز جان می‌شویم
فصل پائیز اگر زرد شده است برگ دلم
ریشه در عمق به سودای زبان می‌شویم
سوی ایام فراموشی من جار زدند
عشق را با ستم نام و نشان می‌شویم
ابر می‌بارد و چشم من حیران با او
صورت خویش به رسوای جهان می‌شویم
(حاکمی) مزدا

Dienstag, 22. September 2015

کودکی را من ندیدم پیش رو
هر چه بود از یاد رفت از رو برو
در جوانی‌ شادییم را و ربود
گر نبود او ،شادی من از چه بود
با د را عمری دوباره هرگز است
عمر دیگر بر من و ما هرگز است
اندرون را چون ز غم نالان کنیم
ناله‌ها را شادتر از آن کنیم
بعد مردن آسمان آبی شود
شاید هم از غصه آفتابی شود
رهگذر‌ها میروند از یاد ها
نام ما چون رهگذر در یاد ما
هر چه پوشیدیم جلد ما نشد
شیشه هم از سنگ جلد ما نشد
کی‌ به روز آییم چون ماهان به شب
آفتاب اید به روز ما ز تب
مزد ما خاک است از خاکی به خاک
خاک مزد آخر است در روز ناب
(حاکمی) مزدا

Sonntag, 20. September 2015

بوی مهر می‌‌آید
بوی کتاب و مدرسه و معلم می‌‌آید
همان معلمی که لبخند مهر بر لب داشت
همو که پیام روشنی را به ما می‌‌آموزد
او حالا در بند ظالم است
همان ضالمی که زندگی‌ ما را به گروگان گرفته است
همان کسی‌ که نیتش امت ماندن ماست
همان ضالمی که روشنی را از ما دریغ می‌کند
روشنی ما آگاهی‌ ماست
که اگر به سراغ ما آید
دیگر زیر بار ظلم او نمیرویم
معلم دربند ما پیام آور آگاهی‌ هاست
بوی مهر میاید
اما از سخت‌ترین دوران تاریکی‌مهر دربند
که آگاهی‌ را مزه مزه کنیم
بوی مهر می‌‌آید تا
ظالم را نیز آگاه کنیم
که مهر
سر آغاز نابودی ظلم است
(حاکمی) مزدا