از قضا من گل پرپر شده باران را
در دل چشمه خشکیده ،نهان میشویم
زیر پای نفس یار ،خزان مینالد
تا نگاهی برسد ،روح ز جان میشویم
فصل پائیز اگر زرد شده است برگ دلم
ریشه در عمق به سودای زبان میشویم
سوی ایام فراموشی من جار زدند
عشق را با ستم نام و نشان میشویم
ابر میبارد و چشم من حیران با او
صورت خویش به رسوای جهان میشویم
(حاکمی) مزدا