Mittwoch, 13. Februar 2013


در پگاهی پر مه‌
قایقی را دیدم،که بسوی مهتاب
بار مه‌ را میبرد
قاصدک در باران ،بادبان را می‌‌شست
تا شود رنگ گًل تابش ماه
با نفس‌ها و شتابی  پر ترس
با د پارو میزد
نم نمک باران هم ،ک
کف این قایق پر از مه‌ را 
نرم جارو میزد
قفل بشکسته ابری پر خاک
ماه را گم میکرد
با د پارو میزد،تا که مهتاب بتابد بر ماه
و شود قایق پر از مه‌ شاد
ماه چون مه‌ شده بود
تا شقایق آید
هر پر گلبرگش
بال قایق آید

Keine Kommentare: