Montag, 23. November 2009

ای خاک وطن ذره ی تو سرمه ی چشم است
بینایی چشمان من از خاک وطن بود
هرجا که، روم سجده به سوی کنم باز
بادی که، زخاک تو وزیده چشمه ی من بود
گر بام جهان از سوی اجبار برفتم
فریاد وطن رابزنم، رو به وطن بود



گون
این ژولیده خرقه را
از دوش چوبکی که، به شکل عروسک است
بر دوش می کشم
با حرکتی ز باد
ترسیده است مرغ مهاجر، گرسنه پا
چون پرده ای که، بر دهن هوش می کشم
آن چوبک کمان شده ، تسلیم سوی باد
جا داده است خرقه ی درویش و پارسا
در جلگه شکار
محصول خار از کف مدهوش می کشم




گون
آشیان را باد برد
آشیان برباد رفت
آشنایی آمد و این لانه را ازجای کند
همره باد آمد و از پای کند
لانه ام بر چوبکی آویز بود
چوبک خشکی که، خود پاییز بود
لانه ام منزلگه چند جوجه ی ناکام بود
گرم بود و گرمگاهی خام بود
آشیان را باد برد
جوجه ها با ذره ای از پر
بدون سر
ز پا آویز
میان شاخه های ریز
و یا افتاده در کاریز
و یا در خون خود لبریز
... مگس، زنبور
بر آن لاشه های ریز
قطعه قطعه
آشیان را باد برد
تکه های آشیان در خاک خفت
یادمان آشیان از باد گفت
آشیانم کهنه بود
آسمانی زنده بود
جوجه هایم ... ؟



گون

Dienstag, 3. November 2009

سوزانده اند پیکر آن تک ترانه را
می گویمت که، خواهر ایران ترانه بود
این رذل پیشه گان چه، نکرند با شما
گویی که، کشور ایران خرابه بود
برخیز هموطن خاموش و در نقاب
روزی که، سوخت زمان در جوانه بود
در انتقام مادرگیتی چه استوار
گیرد سراغ از تو و من این بهانه بود
انگار گشته است گرمی خورشید در شبان
همراه آن ندا- که، ندا با ترانه بود


گون
برلاشه های برگ درختان
بودم قدم زنان
پاییز عمر من
احساس زندگان
ومرگ فرورفته در گمان
برلاشه ام
رهگذری
نه چون صدای خش خش برگان
آرام تر
و صد صدای پای نهان
سر طبیعت است و اسیریم در زمان

گون
من یار خراباتم
آیینه ی حاجاتم
این بازی دل را ببین
پندار زعشق آید
سرمست نشد بلبل
از خاک شود سنبل
شوریده ولی بی گل
خاموش چو عشق آید
چاووش بخوان از دل
فریاد بزن برگِل
کو سوسن و یاس وهِل
فرسایش عشق آید
ایوان دلم کهنه است
دیوان دلم بسته است
از راه دلم خسته است
زندانی عشق آید
شاید نشوی باور
شاید که، شوی یاور
مهرسر زند از خاور
هنگامه ی عشق آید
باران چو ببارد شب
دور است زمین از تب
خواندیم دعا بر لب
شالوده ی عشق آید
سرراه بدهم چون دل
هرجا نکنم منزل
منزلگه من ویران
آرامش عشق آید


گون