Montag, 1. Juli 2013

خداوندا تو احساسی‌
همان حسی که من دارم
تو مجنونی 
تو هم مجنون لیلایی
و میدانم که
تو  با این دل‌ 
همراهی
اگر عشق و جنون جرم است
من  مجرم 
توی همراه
زبانم لال 
گمراهی
خداوندا
اگر پیشم بشینی‌
میآ‌‌ن گریه‌های من تو پیدایی
عجب  رسمی‌  به پا کردی
مرا رسوا ،ز شیدایی
چه پنهانی‌ 
چه پیدایی.......

Samstag, 29. Juni 2013

خوشا آنان‌که دایم در نماز اند
نماز عشق را  در عشق نازند
قمار عشق را در سجده خوانند
نیاز عشق را  با عشق تازند 

Donnerstag, 27. Juni 2013

آی‌ عارفان عاشق آید بر بر من
تا دل‌ کنم چو فرشی در پیش پای یاران
آنانکه بی‌ وفایند گم گشتگان راهند
بر خیز آی‌ دل‌ من چون ابر و با د و باران
پر کن پیاله‌ام را تا می‌‌رسد به جانم
چشمان مستت آی‌ دوست  فصلی است در بهاران
بنشسته‌ام به پایت تا روز آخرینم
بر دار سازمت دل‌ تا او رسد به سامان
بی‌ هوش و پایکوبم در عطر یاس رویش
آغوش عشقت آی‌ دوست جان میدهد به جانان

Dienstag, 11. Juni 2013

کوهی از سنگم من
گوشهایم سنگی‌
که دگر هیچ صدایی شنوا نیست مرا
دل‌ منهم  سنگ است
و نمیفهمد که عشق معنی‌ دارد
پاهایم سنگ اند
هم چنان محکم و سخت
رو به بد بختی خود پا برجاست
که در آن تیشه فرهاد ندارد جایی‌
جسم و روحم
لب و لبخند
غم و اندوهم سنگ
و شمایی که به من می‌‌نگرید
خوب در چشم   سیه گشته من خیره شوید
سنگ خارا شده ام
خشک و بی‌ آب چوو صحرا شده ام
هیچ امیدی برویدن یک گٔل
حتا گٔل گٔل سنگ هم نیست
بروید از پیشم
که من اینجا 
تنها
و بدون هیکس
سنگتر از سنگم
تک و تنها
بهتر از هرکس و هر چیز
همین تنهایی است
که من و او دیری است خوب هم آغوشیم
و رهی نیست برای دگری
آی‌ کسان دیگر 
بروید از پیشم 

Dienstag, 28. Mai 2013

آتش نزن بر جان من
آی‌ مهربان  جانان من
من از تو پیدا میشوم
‌گم گشته یی در جان من
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
دل‌ داده‌ام در کوی تو
گم گشته‌ام در موی تو
فارغ نیم از سوی تو
پیدا چو شد  پنهان من
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
با اشک چشمم سر کنم
 رویم به اشکم تر کنم
در آرزوی دیدنت
پیمانه شد پنهان من

Mittwoch, 22. Mai 2013



شروع یک روز عمر  بهاری
با غنچه‌های امید
که عطرشان به مستی زندگی‌ می‌رسد
و طبیعت خدا را
در قابی از زندگی‌
به تو
آری به تو
تقدیم می‌کنم
من  به امید فردای  با تو 
عشق می‌کنم

Montag, 13. Mai 2013


من از نوشته‌های کپک زده دور‌های دور 
من از نوشته‌های اسیرشده در عشق‌های کهنه ی بی‌ محتوا
من از هزار‌های گذشته  بر این زمان
من از هزار پیچ و خمّ درد زندگی‌
من از صدای نشنیده  بگوش خود
من از غبار‌های نوری بی‌ نور روز خویش 
من از خرابه‌های خاطره‌های غمین خود
من از شکایت نشنیده  ز خستگی‌ 
با رفتنت 
من از آنها گذشته ام

Freitag, 10. Mai 2013


آنیکه آشناست نپرسیده حال ما
بیگانه هم که ندارد نشان ما
پرواز  سبز قاصدک خوش خیال هم
دردی دعوا نمیکند از خسته  حال ما

Freitag, 26. April 2013


به نازم به نازم  به میخانه دل‌ به نازم
به سازم به سازم به یک مشتی از گل‌ به سازم
مرا با گل‌  و درّ غلتان چه حاجت
نوازم نوازم به تاری که در دل‌ نوازم
هوایی ندارم به شبهای شبگرد
بدون ستاره به شب‌های رازم
به نازم  به نازم گر آرامش جان بمانی
زمین و زمان را به سازم ،به نازم

Donnerstag, 25. April 2013


در این بهار عاشقی خزان به سر نمیرسد
سپیده امید هم به چشم تر نمیرسد
گره نزن تو اشک را به درد دیدگان من
بشین دمی کنار من که عشق سر نمیرسد
زبانه‌های آتشی که گر زدی به دامنم
دعای من چو آتش است  چرا خبر نمیرسد

Mittwoch, 24. April 2013


آی‌ آفتاب داغ بسوزان تو جان من
جسمی‌ نمانده تا که بسوزد توان من
بودم چو سنگ خاره و خارا به کوی دوست
آتش بزن تو هرچه توانی‌ جهان من
اشکی نمانده تا کند دیده‌ام سراب
آتش زده به دامن ایمان زبان من 
فریاد گریه ز غصه مجالم نمیدهد
خشکیده  شد ز ریشه تمام فغان من
جانی ز جان نمانده تا که دهم  در ره‌ دلم 
افسوس  پر کشید ز غصه یارم روان من

Montag, 22. April 2013


ما هم به کنج و گوشه میخانه رسفته ایم
افسوس بی‌ سر و بی‌ جامهٔ رفته ایم
ساقی که گم شده است ز راه قریب ما
بنشسته در خرابه و دیوانه رفته ایم
سوی هوای دوست قدم می‌زنیم  و باز
چون سایه اش به قامت افسانه رفته ایم
حالی‌ ز مستی خود  ما  ندیده ایم
تا آمدیم  در نظرش ، ساده رفته ایم 
دردی ز درد‌های مرا تو  ز جان  ببین
بگذر‌ ز عشق همره  آن باده  رفته ایم


چه دردی می‌‌کشد این  جسم  بی‌ روحم
که او همراه با من نیست
و میداند لگد بر پیکرم احساس می‌‌گردد
خودش  من را به گورستان 
بی‌ عشاق مدفون کرد
به آرامی که دردش را نفهمیدم
و تابوت وجود من هنوز احساس میداند
صدای سرد او در گوش مینالد
نمیدانام که میداند زبان عمر یعنی‌ چه
نفس‌هایم ز تنها یی ز جان رفتند
به آرامی یک اندوه  بی‌ مرزی
و آوای  پر پرواز گنجشکی 
که رفته  خاطرم از یاد
صدا را من نمی‌‌مانم
 که با من همصدا گردد

Sonntag, 21. April 2013


خاطرم هست اگر ماه نباشد ،چه شود
خاطرم   هست  اگر بید بلرزد  ز چه‌ها میلرزد
خاطرم هست بهار  با چه ز بان می‌‌ آید 
خاطرم هست که سر ما چه نشانی‌ دارد 
و شکوفه ز کجا میروید
خاطرم هست  که گلبرگ ضعیفی که تو میپنداری 
به سر  شاخه خشکیدهه نمی‌‌آید باز
خاطرم هست که تو سایه نشین قدمی   ناپیدا
یا بهمراهه  حروفی از عشق
دائماً در سفری
خاطرم میماند که تو
بازیچه یک دم هنری
و عروسک بازی 
خاطرم میماند که عروسک نشوم
که شوم همبازی
خاطرم میماند که 
سفر در پی‌ دردی است که
فریاد ره‌ دور 
مرا میخواند
پای من تاول عشقی‌  ز سرم  داد نشان 
که نمی‌فهمیدی
تو بدنبال  عروسک بازی

Donnerstag, 18. April 2013


باور  کوه  از دشت 
یا که باور دشت از کوه 
شعرم به دامن صحرا چو قأیقی است
اینجا چه ناله یی است که در سینه می‌تپد
این سینه چاک کوه که در دشت خفته است
باور نمیکند که در او روح خفته است
سازی که دشت بر لب این کوه  میزند 
رخسار کوه با لب اندوه  خفته است
دریاب  یار غریبم  مرا چوکوه
ور نه خرابه یی است که در روح خفته است

Dienstag, 16. April 2013


آی‌ کعبه دل‌ بهر کجا باشی‌ تو 
در زورق دل‌ چه بی‌ ریا باشی‌ تو 
هر بوسه من به خاک پایت مادر
تو در  نظرم  پیش خدا باشی‌ تو


آی‌ کعبه دل‌ بهر کجا باشی‌ تو 
در زورق دل‌ چه بی‌ ریا باشی‌ تو 
هر بوسه من به خاک پایت مادر
تو در  نظرم  پیش خدا باشی‌ تو


هر ناله من هزار راز است امشب
مجنون شده در رهی که باز است امشب
امشب گذری به باغ عشق آماده ام
فریاد من از سرا ی ناز است امشب
گلهای شکسته در کناری از زار
گویا که ستاره اش دراز است امشب
من از نفسش عاشق رویش گشتم
او همسفر سایه ناز است امشب
چون اشک ز چشم ابر می‌‌افتم و باز
خشکی کویر شیب فراز است امشب
اه  آی‌ پر پروانه مجنون به نشین
خونبار شدیم وقت نماز است امشب
ایوان دلم هشته چو ویرانه ایران
از خویش نگویم که چو ساز است امشب

Sonntag, 14. April 2013


توی این باغچه کوچک دل‌ 
گل‌ باید کاشت
گل‌ کاغذی که نه
گل‌ نرگس
گل‌ یاس
سنبل و یاسمن،لاله عشق
یا که جایی‌ به شقایق بدهیم
اصل گلکاری ماست توی این باغچه ها 
یا که در تابلو دلداری
بذر گل‌ باید کاشت


آی‌ رهگذران 
خوب ببینید که دل‌ فرش زمین است
آهسته تر از حوصله عمر قدم بردارید
آرام قدم بردل دیوانه من بگذارید
پیغام رسیده است
که دلی‌ زار
در این وادی و بازار
خریدار ندارد
دل‌ کندنم از این دل‌ خود سوز
که اصرار ندارد
تقدیم به هر رهگذری 
رهگذری سوخته در دل‌
که اقرار ندارد


شعرم به دامن صحرا چو قایقی است
در داشت سینه‌ام غم طوفان عاشقی است 
با من وفا نکرده جفا میکنند  رفیق
افسوس سایه نیزار ، عایقی است
اینجا که پشت پرده شب  پرده‌ها کشند
خورشید گمشده  پی‌ مینای عاشقی است
در جنگلی‌ به وسعت دریا ی آفتاب
دستم نمیرسد  که بگیرد  . مراقبی است
بر تو سلام عشق از این راه دور با د
بنگر که زیر پای تو من  چون شقایقی است

Samstag, 13. April 2013


ملامتم نکنید آی‌ هزاره‌های خموش
در این سرای غریبانه  من ندارم هوش
اگر به کنج فلک داغ آرزو دارم
دلی ز غصه تنهای و نهانی جوش
شکایت از سر سودا به یار خود گفتم
تبسمی ننمود و نوازشی در گوش
به سیم و زار نفروشم‌ دلی که عاشق شد
به پای دل‌ به نشستم که تا شوم مدهوش
خیال زلف و دو چشم خمار او از من
نمی‌ رسد به سرا پرده‌ام دمی آغوش

Freitag, 12. April 2013


این جام شراب ناب را  سر نکشم
جز باده عشق را به بر من نکشم
مستی به شراب  زندگانی‌ مستی است
زین مستی  خود زمست کمتر نکشم
پیمانه بده  که ساقی مستانی
زین باده پرستیم شرر من نکشم

Donnerstag, 11. April 2013


دلم هوای سفر دارد از غم بیداد
خدای من چه نشستی که سر دهم بر با د
بیا که می‌‌شده غرقه بخون کنار دلم
تو جام پر کن و من می‌‌خورم ز باده  با د
هزار بار از آن وعده‌های عشق چه شد
نیامده است کنارم چوو لحظه‌ی در یاد
چه بهتر است نشینم به کنج عزلت خویش
کنار ساغر و می‌‌خوش شود دل‌  نا یاد.


هوا که سرد سرد هست
جوانه‌‌ها هوس کنند؟
جوانه‌ یی که سرد شد
گلی‌ برای شاخه هست؟
اگر تبسمی شود
جواب عشق درد هست؟
اگر که رویشی شود
جوانه‌‌های تازه  هم
گلش گلاب میدهد؟
در این فضای غم زده
ز شاخه‌های خشک شده 
گلی‌ پر آب میشود؟
هوا که سرد سرد هست
نشانه خشک میشود
نشانه‌های زندگی‌
خمار مشک میشود
نشانه و جوانه‌ ام 
نمرده خشک میشود
به نور احتیاج نیست
در این هوای یخ زده
جوانه‌ یی نمانده است
که تا نفس کشد بهار
بهار سرد  روی من
ز اشک اختیار نیست
نزن به سایه‌ام تو دست
که میرود ز پیش من
همین نفس که همدم است

Sonntag, 31. März 2013

سنگی‌ که آسیاب دلم را شکسته است
طوفان  یک نگاه ز چشم که بوده است
از ناله‌های سایه چشمی به باغ دل‌
انگار شعر دلم را سروده است
 دنیای من به دامن زلفش  به  آفتاب
مثل عروسکی  به کنارش غنوده است
اشکی نمانده تا که بشویم غبار چشم
چیزی نمانده چون همه  را او ربوده است
مینالم از فراق و به سر میروم ولی‌
راه دراز عشق چرایش نبوده است

Samstag, 30. März 2013


ماییم و صدای عشق
مائیم و ندای عشق
در چشم فروزانی
مائیم هوای عشق
گاهی‌ لب گیسو را
ما سجده به دل‌ کردیم
گاهی‌ به هوای او
کردیم هوای عشق

آویزه گلی‌ تو بهارم ،بهار من
آرام میروی ز بهارم ،بهار من
بلبل نیامده به سر شاخه ی امید
در خواب میروی  ز دیارم ،بهار من
هنگام صبح  بلبل دل‌ زار میگریست
از درد غنچه یی ز بهارم،بهار من
در شوره زار خرمن ایام خفته ام
با هر بهانه خزان است بهار من
شاید که شور  طراوت کند بهار
در سایه یی که نور نگاه است بهار من
با اشک چشم شویم. آن راه سرد را
تا بوسه‌ یی زنم  به بهارم ،بهار من
فریاد ماه و مهر در این آسمان دل‌
در شوق عشق بهار است ،بهار من

Freitag, 29. März 2013

وای از گردش این چرخ غریب
هوشم از دست برفت
جای مهتاب   در این شا م غریب
نور و هنگامه خورشید کجاست
شب شب‌ها و نویدی از دور
تو بمان  چل چله‌ها می‌‌آیند
چشم‌ها را در ستاره بارند
نور آنجاست که میثاقی هست
ذره یی نور در او باقی‌ هست

دوستی‌ را عشق است
دوستی‌‌ها عشقند
خانه یی ویرانه
کنج دیوار اطاقی نمدار‌
که پر از واهمهٔ ها  از ترس است
و نشانش بن بست
خفته در سینه ما
با نگاهی‌ در خود
 دوست را منتظر است
دوستی‌ یعنی‌ عشق

من هم از سبزی آن باغ خدا میترسم
که  دورنش  همه گلهای اقاقی  خشکید
بوی یاسی هم نیست
برتن آن گل‌  سرخ
 بجز این چند  خار  چیزی نیست
سبزی باغ  خدا در خوابم
لانه ی  گنجشکی است
که ز تنها یی  ها
خزه‌ها سر سبزند
پر  پرواز درونش  خشکند
سبزه از سبزی آن باغ خدا است


شاید نشانه‌ها  ز نشانی‌ فراری اند
وامانده در قفس ز نشاندار فانی اند
شاید که آن نسیم تبسم دروغ بود
در گیر و دار عشق زمستان بهاری اند

Donnerstag, 28. März 2013


در بند عزیزانم ،خود خویش نمیدانم
گهواره داوودم  از  ملک سلیمانم
یاران  چو بهار دل‌،وابسته بکار دل‌
از هیچ شوم چیزی از خویش نمدانم



دل‌ ما دل‌ نبود چونکه دلی نیست در این دل‌
به تمنا نه کشانیم دل‌ خویش در این دل‌
صحبت موی تو و رو تو افتاده در این دل‌
به خجالت   چه کشانیم  سر خویش به این دل‌
گل‌ مهتاب شبی در دل‌ ما روشن شد 
جز  دو چشمان توراهی‌ نبود در این دل‌
راه گم‌کرده  چه راهی‌ برود تا دل‌ دوست
دوست دل‌ داده بجایی  که نداند این دل‌


سهم دل‌ در دل‌ بیگانه ندارد جایی‌

گًل سودائی عشق

در به در


خانه به خانه

چوو سر بی‌ چشمی

بی‌ زبان با صد گوش

شنوا نیست به حرف و سخنم

باز هم سر بزند هر جایی‌

بار ها غنچه او پر پر شد

نشده گًل پر شد

به ندیدن بهتر

بی‌ زبان روشن‌تر

رنگ سرخی دلم خون تر شد

راه دراز عشق چنین است عاشقان
مرغان عاشق اند که پیوسته میروند
رقصی به جام باده و بلبل به شاخسار
همراه نو بهار به افسانه میروند
آن راه عاشقی که پر از سنگ و خار هست
در گیر و دار عشق چوو دیوانه میروند
در شعله‌های عشق فقط نور شمع نیست
اما برای عشق چوو پروانه میروند
منزلگهی است  در سبد روزگار ما
همراه دل‌ نشو که به ویرانه میروند
باید گرفت رشته دل‌ را ز دست یار
ورنه به پای خویش به بتخانه میروند
پنجره یی رو به خانه امید
نگاهی‌ به جای پای سفید
تا تک درخت آواز‌های بهاری
با من بیا
وگرنه در کوچه‌های تنگ و تاریک
سایه یی هم ،سایه مرا ندید
ای‌ صاحب دستار نزن بر سر من سنگ
عاشق به وصالی است در آغوشش تنگ
من جامعه دریدم که بیابم او را
حتا به نگاهی‌ نشدم در او رنگ
منظور من از کعبه و بتخانه دل‌ توست
برخیز که با دل‌ نتوان شد در جنگ
مستی به دل‌ ما همه آفاق بریده است
من در طلبم تا که چه گویی تو به آهنگ
فرشی است در این میکده خون شده ،بنشین
دستی‌ چوو در آغوش خدا با ‌یک رنگ

Montag, 25. März 2013


ما در سفر عشق مریدیم و غبار ایم
آنجا که بهار است نویدیم و قراریم 
در لانه ما سبزی عشاق ببارد
گرمیم بر این بال ظریفی‌ که سواریم

Freitag, 15. März 2013


طلوعی  در غروب
سجده یی بر سنگ
از سجده‌های پر سنگ
مدفون در عرش
در سنگ مزار خورشید  تنگ
عسل‌های شور 
حاصل اشک زنبور
از خون گًل‌های عاشق
با پیغامی از دور. 

چشم‌هایم را 
از چشمه خورشید درآورده‌ام ،تا
اشک‌هایش سنگها را جاری کند
چشم‌هایم را 
از چشم خدا در آورده‌ام ،تا 
ببیند آنکه را بر دلم سنگ میزند
چشم‌هایم را 
در چشمه چشم‌هایم می‌فروشم،تا
باور شود که
میخوام همچون سنگ جاری شوم

Mittwoch, 13. März 2013


مستیم که هستیم در این عالم هستی‌
راه دگری نیست در این دیر زمستی


تعداد محدود 
شاید هم دورند و نا محدود
کمکم کن که سر کشم از این خرابه آباد
هنوز که نفس‌ها نه گشته‌اند مسدود
پروا چرا 
از کوه دود

Sonntag, 10. März 2013

راهی‌ میان بر است در این کوره راه دل‌ 
جایی‌ قدم نهاده یی که زند بوسه‌  آه دل‌
گلهای عشق پر پرواز  در لب اند
آنجا کجاست که زند پرسه ماه دل‌

Dienstag, 5. März 2013


 گذر از حجاب

نمی‌خواهم پاپوش من باشی‌

در زیبایی آئینه کودکی ها


چشمانت به پلک آرسته است

اصل من این است

Montag, 4. März 2013


مطمئن باش که او سایه نبود
و خیالی که نباشد نامی‌
به کدام سوی،
ته این کوچه بن بست
بال و پر ناپیدا است 
زیر مشتی از خاک
سفری از بامی

Sonntag, 3. März 2013


نبض من بی‌هوش است 
از درون یخزده است
گر چه  فواره خون در قلبم
همچو دیگی‌ غلیان میجوشد
نبض من بی‌هوش است

Samstag, 2. März 2013


آسمان من و ما برق نگاه من و توست
ابر‌هایش ز تمنّای جهان من و توست
رنگ آبی شده آاش راز میان من و توست
سایه عشق    به دلدار زبان من و توست

Dienstag, 26. Februar 2013


تو هم بخوان 
هر آنچه که می‌گویم از دلم
بیچاره این دلم که نمی‌‌نالد از دلم
بوی خموشی و بغض نفس ز من
پرواز  عشق را ز چه کس دارد این دلم
در کوچه یی که نفس گیر می‌کند
کنج لبان توست  هوس دارد این دلم
روشن نمی‌شود شب امید  و روز تار
جز با نگاه  عشق ،هوس  دارد این دلم  

امید من به رویش است 
روییدنم تکاملی ز نو
پرواز
 در هوای دست‌های بی‌ کسی‌ ،غریب 
خاموش و خسته موج
پرواز 
درتکاملی که آشناست
اینجا ز بی‌ کسی‌ است

Samstag, 23. Februar 2013

مستم و با لرزش نگاه آن غریبه

بی‌هوش

هستم ،ولی‌ با یاد یک نسیم 

که وزیده است با خروش

چشم انتظار

در وزش با د نو بهار

در میکده دل‌ شده‌ام عاشق و شیدا
ای‌ وای اگر نوشم از این  جرعهٔ یکتا
مستانه اگر کوی تو را روی نمایم 
تنهایی این میکده را نیست تمنا

Donnerstag, 21. Februar 2013


منهم از دوست همین را دارم
که مرا همراهی
دست خورشید در این دشت غریب
کلّ امید همین را دارم


  • خاله پسر من در بهار زلف عشق جانانه پر پر میزنم 

    ترسی‌ ندارم از سخن،خود را به آن در میزنم

Donnerstag, 14. Februar 2013


کاروان عشق سالاری نداشت
هرچه بوده روزگار من گذشت
من نمیدانام کجا در قلب من
از بیابان یا که از دریا گذشت
از فراز خط سرخ آسمان
تو که میدانی‌ که هرگز بر نگشت
هیچ میدانی‌ چه کردی با دلم
خشک کردی در کویری پر ز دشت
روز‌های عشق شیرینم چو با د
رفت و رفت و رفت تا عمرم گذشت

زندگی‌ را تو نگاهی‌ بنداز
زندگی‌ گشته چو آهی گذرا
ٔپل عمری که عبورش سخت است
نفسی بود که رفته است هوا
راهها یی که رهش در دل‌ ماست
راهشان مسدود است
کهکشان که ز فکر آمده است
مرز‌شان مسدود است
کلماتی که زبان می‌گوید
رمزشان مفقود است
در سکوت خبری
زندگی‌ نابود است

آن گرد با د سرخ که سوزانده است ترا
خشکانده است مرا
سرمای روزگار اگر مانده است بجا
در باغ پر گلی که که نشانش نمانده است
افسرده است مرا
بی‌ تو اگر چه می‌گذرد روزگار من
دنبال باغ و بوته امید بوده ام
از چشمه یی به وسعت  چشم و دیار من
پنداشتم که زنده شود آن درخت پیر
با پشتکار تو....
او زنده میشود،
با دلو آب و چشمه بی‌ رنگ آبگیر
در خاطرات ریشه آن سرو ناز باغ
جای تو بود و پرواز سرب داغ
پای تو بود و راه نرفته یی
برف و سفیدی و چند تا کلاغ و زاغ
یادم ز روشنایی این بام پر فراغ 

تو میدانی‌ چرا تنهایی ما میزند فریاد
تو  میدانی‌ چرا موج سکوت ما پر از خونست
تو میدانی‌ چرا خرمنگه آزادی ما سرد و بیمار است
تو میدانی‌ چرا ما در سکوت مرگ آزادیم
و میدانی‌ چرا از خود گریزانیم
و میدانم  ،  نمیدانی
وگرنه خون بها را
 این چنین
ارزان نمی‌‌دادیم 

هنوز‌م درد من بسیار میداند
هنوز‌م در عصب هایم،رگی‌ از خون خروشان است
اگر چه رو به پایان است
ولی‌ از اوج می‌گوید
و خورشیدی که پنهانی‌ ز عمق موج می‌گوید
چه مردابی است ،کلّ کهکشان ما
که میبلعد  روان و استخوان ما
چه انسانهای بی‌ دردی ،که خود را هیچ میدانند
گذر از روح آسان نیست
چه سازی میزند کابوس
ز خود خواهی‌ فانوسی که بی‌ نفت است
چه گرمایی درون آ‌شیان یک شبی سخت است؟
نزن فریاد
نزن فریاد
که شاید بچه گنجشکی،ز بامی پار کشد چون با د
و ابری را بباراند
گیاهی‌ را بجای ما برویاند

(وصیت نامه)
چون نفس رفت به سوزانیدم
شادمان شاد شوید
همه فریاد شوید
جسدم را به سپارید به اتشگه ماد
گرد خاکستر را 
با سرود ایران
به امانت بدهدیش بر با د
تا رساند او‌را
 به بر و بام وطن
و نجاتش دهد از بی‌ وطنی  ،در بیداد
همگی‌ شاد شوید
که یکی‌ رفت به منزلگه عشق
ذوب این خاک نشد در فریاد

من که داغ دل‌ یک محرومم
جنگل سبز که بی‌ دار و درخت جنگل نیست
گًل عاشق شده یی در مومم
بوته سبز   بدون ریشه
باغ‌ها هم هوس دشت کویر
زاغ در حسرت یک شاخه پیر
شاخه‌هایی‌ که نخشککیده ز زیر
جنگل و باغ به سودای بهار
عاشقی  کو که بسازد زنجیر

گر نشانم را ندارم من بیاد
داده‌ام کلّ نشانم را به با د
شمع را از شعله اش پندار هست
شعله شمع اش ز تاریکی مباد
با د اگر باشد نسیمش روح زار
بخشد او‌را صد غبار از گرد با د
چوب سوزان گر که خاکستر شود
از نشان چوب چیزی کم مباد
ساحل دریای خورشید است ترا
آنکه دریای نشانش یاد با د

Mittwoch, 13. Februar 2013


خسته از عطر گًل کاغذ ام
گًل سرخ بوی شقایق میداد
جغد آواز قناری میخواند
گًل خرچنگ جبین را پر کرد
شوکران همچو عسل شیرین شد
تو ببوس با لب خشکت این خاک
در پی‌ زایش آب از مهتاب
مرز امید مرا باز کنید
تا که فریاد زنم
گًل داودی من پر پر شد
گًل اطلس خشکید
ماهی‌ از ترس نفس را بلعید
از بنا گوش دلی‌ در تب و تاب
ریخته است خونی پاک
درب این خانه شکسته است به آب
می‌رسد از دل‌ شب تاریکی‌
منتظر بر لب این چشمه خشک
نور چشمان هزاران بی‌ تاب

آنکس که ترا برد به خلوتگه راز
در قافله خلوت خود داشت نیاز
در پرده پندار نمی‌‌داندم چیست
عکسی است که در آئینه می‌‌سازد ساز
افتاده به دل‌ سنگ ز غوغای سرم
رقصی است به گلسنگ شبی در آغاز
سروی که زده ریشه به خونم امروز
افتاده به پایش به ترنم تک تاز
گر هوش من از دست برفت تنگ نشد
رویای گلی‌ را که به سر دارم باز


زندگی‌ اجباری است
زندگی‌ کلبه یی از خواب و خیال
که ترا میبرد از سال به سال
تا بسازد نفسی  بی‌ پر و بال
زندگی‌ اجبار است
ساحلی بیمار است
می‌ روی در خوابی‌ 
که ندانی به کجاست
آسمان  با د هوا است
ابتدا به انتهاست
عطر‌های گًل کاغذ پیداست
در پی‌ بی‌ عطری
میهمانی شیداست
زندگی زنجیر است
داستانی‌ کهنه است
چون حکایت زیباست
زندگی‌  در دلمان نه پیداست
موج اقیانوس عشقم ساقیا پیمانه کو

عشق بی‌ فانوس عشقم زاهدا جانانه کو

آسمان تار عشقم روشنی را روزنی

روزن آن جام عشقم ، روزن آن خانه کو

دیده را بگذار بر جام دلم
تا نیفتد ذره آاش بر ماهتاب
لب فرو بستم که   می‌‌   نوشم ز چشم
چشم را بستم که نوشم آفتاب
آفتاب آمد به لب در شام عشق
عشق هم در جام دل‌ آمد به خواب

می‌، گشته یار من چو تو یار دگر شدی
ننشین کنار من که رفیق دگر شدی
افتاده‌ام به زیر, همان دگر شدی
خوشبخت آنکه ترا همسفر شده
غافل مباش که زار دگر شدی

در پگاهی پر مه‌
قایقی را دیدم،که بسوی مهتاب
بار مه‌ را میبرد
قاصدک در باران ،بادبان را می‌‌شست
تا شود رنگ گًل تابش ماه
با نفس‌ها و شتابی  پر ترس
با د پارو میزد
نم نمک باران هم ،ک
کف این قایق پر از مه‌ را 
نرم جارو میزد
قفل بشکسته ابری پر خاک
ماه را گم میکرد
با د پارو میزد،تا که مهتاب بتابد بر ماه
و شود قایق پر از مه‌ شاد
ماه چون مه‌ شده بود
تا شقایق آید
هر پر گلبرگش
بال قایق آید