Mittwoch, 16. Dezember 2009

ای میسحا زدگان
بیش از این بر سخن ناب خدا
رنگ ملامت نزنید
او به دنیا آمد
تا به جای کشتار
یا نمادی سنکسار
جسم انسانی را بدمد روح خدا
رنگ عیسی ی مسیح رنگ خداست
نفسش می دمد آنجا که، بلاست
او نکشته است کسی راکه، براو تاخته است
او در این راه خدا زندگی باخته است
او فقط راه خدا را می گفت
سخنی جز سخن عشق نگفت
آرزوهای خدا را می جست
او به جای غم و درد
دامن مهر خدا را گسترد
او محبت پرورد
او به جای من و ما خونین شد
زندگی در دنیا
نزد من، پیش شما شیرین شد
راه او آیین شد
او ز دنیا هم رفت
تا که، در بارگه راز خدا
با همان پیکر خونین بارش
شاهدی سنگین شد
ای مسیحا نفسان
چشم را باز کنید
همدم راز کنید
،غافل از او هرگز
مهر آغاز کنید

گون
شکایتی نبرم پیش هر کسی از دل
دلا که، دلبر دلدار گشته ام از دل
بمان دلا که، غصه ی تنهایم زدل آمد
اگر دلی بدهد دل، چه گویم اش از دل
به موج رقص دلم گشته ام چو رقاصان
خوشم به این دل دیوانه ام خراب از دل
دلا بیا به محفل دل های بی حساب و کتاب
به بندگی تو کشاند مرا، امان از دل

گون
دانی که، بهانه ای به نام بشریم
پیش دگر وحوش گویا که، سریم
آن قدرقوی که، رفته ایم تا به کرات
در حرکت خیر ز مور کوچکتریم

گون
باران جان گداز
برچهره ام چو راز
خاموش و سرد
آید، ز نی نو از
هنگامه نماز
خواهش ز بی نیاز


گون
در کار خدا عجب که، این کار خداست
از راه خدا عجب که، آن راه جداست
خوب وبد آمده از درگه او
خیری نرسیده صد گنه همره ماست

گون
رفته بودم تا بگیرم من سراغ ناخدا را
این چه توفانی است در دریا
به رنگ سرخ تاریکی
به رنگ آبشاری از سیاهی های ناکارا
پر از تک ماسه های ریز و از
صحرا که، وحشی بود
جلو آمد، توان فرسا
به هم آمیخت آب، خاک دریا را
تمام ماهیان از ترس خشکیدن
به عمق آب می رفتند
و اما ... ناخدا با تکه های بادبانش
درگیر با امواج خون آلود
و می رفت هر طرف، هر سو
که، خون آلود وزخمی
سوگوار از مرگ یارانی که، ناپیدا
جلومی رفت حزن آلود
زهم پاشید قایق
ماهیان هرگز ندیدند نور از بالا
و توفان ماند و
دریا زیر و رو شد از سیاهی های بی معنا
و اما ناخدا
افتاد برگِل
با هزاران آرزوی ما


گون
میخانه اگر بتی چو بتخانه بداشت
یک جرعه ز می را به لب تشنه نداشت
بت های درون میکده زنده دلند
سرّی که، خدا بر سر میخانه گذاشت


گون

Donnerstag, 3. Dezember 2009

دیشب نیامدی تو عزیزم سراغ من
مهتاب آمد و دیده است داغ من
من در خیال دیدن تو شهسوار عشق
پرسان زهر که، داد نشان از چراغ من
دیدم هزارها گل خوشرنگ را به چشم
اما تو نو گلی که، نشستی به باغ من
گرسال و ماه منتظر دیدنت شدم
از خستگی نگو که، تو گشتی و فراغ من
حالا که، رفته ای تو ز پیشم چه می کنی
آیی به خواب تا که، ببینم چراغ من


گون
می روم بر بوستان دل زنم من بوسه ای
چون که، دنیا را به باد هیچ پندارد دلم
ساکن کویی زعشقم بی خیال مذهبم
دین این دین باوران را هیچ پندارد دلم
می روم تا که، بکارم سر و آزادی به باغ
این جهان بی آزادگان را هیچ پندارد دلم
شبنمی بر سرو آزادی اگر بارد دمی
این زمین وآسمان را هیچ پندارد دلم



گون
درعمق آسمان زده اند عشق را نشان
دستی نمی رسد که، زند بوسه ای به آن
آنها که، لاف عشق زدند یا که، می زنند
بارهوس به گردن خود می کشند چوجان
هر کس که، سوی کوی عشق رود نیست می شود
چون بره های برده صفت می شود عیان
با بندگی به عشق، عاشق معشوق می شوی
از جسم خویش تهی می شود زمان
از روز و ماه وسال نگویی سخن زعشق
در راه عشق سوزی و خاکسترت نهان
گر بندگی عشق نمایی، دمی به عمر
هرگز، نه مرده ای و نداری دمی خزا
ن



گون

خیابان ها همه از شهرها رفتند تا
از کوچه های پُر گِلِ دنیای من گویند
همان جایی که، بوی کاهِ گل می داد
و شب ها زندگی سر داد
همان جا بوی خاک میهنم می داد
و گرنه
این خیابان ها همه پُر گشته از بیداد
ز شهر آشوب می بارد
خیابان می رود از شهر
و شهرها هم به دنبال دهات عشق می گردند
خوشی هایم در آن دوران
درون کوچه های خاکی ام بودند
و حالا
صورتم را روز وشب با خاک می شویم
همان خاکی
که، بوی کوچه های خاکی ام می داد



گون

Montag, 23. November 2009

ای خاک وطن ذره ی تو سرمه ی چشم است
بینایی چشمان من از خاک وطن بود
هرجا که، روم سجده به سوی کنم باز
بادی که، زخاک تو وزیده چشمه ی من بود
گر بام جهان از سوی اجبار برفتم
فریاد وطن رابزنم، رو به وطن بود



گون
این ژولیده خرقه را
از دوش چوبکی که، به شکل عروسک است
بر دوش می کشم
با حرکتی ز باد
ترسیده است مرغ مهاجر، گرسنه پا
چون پرده ای که، بر دهن هوش می کشم
آن چوبک کمان شده ، تسلیم سوی باد
جا داده است خرقه ی درویش و پارسا
در جلگه شکار
محصول خار از کف مدهوش می کشم




گون
آشیان را باد برد
آشیان برباد رفت
آشنایی آمد و این لانه را ازجای کند
همره باد آمد و از پای کند
لانه ام بر چوبکی آویز بود
چوبک خشکی که، خود پاییز بود
لانه ام منزلگه چند جوجه ی ناکام بود
گرم بود و گرمگاهی خام بود
آشیان را باد برد
جوجه ها با ذره ای از پر
بدون سر
ز پا آویز
میان شاخه های ریز
و یا افتاده در کاریز
و یا در خون خود لبریز
... مگس، زنبور
بر آن لاشه های ریز
قطعه قطعه
آشیان را باد برد
تکه های آشیان در خاک خفت
یادمان آشیان از باد گفت
آشیانم کهنه بود
آسمانی زنده بود
جوجه هایم ... ؟



گون

Dienstag, 3. November 2009

سوزانده اند پیکر آن تک ترانه را
می گویمت که، خواهر ایران ترانه بود
این رذل پیشه گان چه، نکرند با شما
گویی که، کشور ایران خرابه بود
برخیز هموطن خاموش و در نقاب
روزی که، سوخت زمان در جوانه بود
در انتقام مادرگیتی چه استوار
گیرد سراغ از تو و من این بهانه بود
انگار گشته است گرمی خورشید در شبان
همراه آن ندا- که، ندا با ترانه بود


گون
برلاشه های برگ درختان
بودم قدم زنان
پاییز عمر من
احساس زندگان
ومرگ فرورفته در گمان
برلاشه ام
رهگذری
نه چون صدای خش خش برگان
آرام تر
و صد صدای پای نهان
سر طبیعت است و اسیریم در زمان

گون
من یار خراباتم
آیینه ی حاجاتم
این بازی دل را ببین
پندار زعشق آید
سرمست نشد بلبل
از خاک شود سنبل
شوریده ولی بی گل
خاموش چو عشق آید
چاووش بخوان از دل
فریاد بزن برگِل
کو سوسن و یاس وهِل
فرسایش عشق آید
ایوان دلم کهنه است
دیوان دلم بسته است
از راه دلم خسته است
زندانی عشق آید
شاید نشوی باور
شاید که، شوی یاور
مهرسر زند از خاور
هنگامه ی عشق آید
باران چو ببارد شب
دور است زمین از تب
خواندیم دعا بر لب
شالوده ی عشق آید
سرراه بدهم چون دل
هرجا نکنم منزل
منزلگه من ویران
آرامش عشق آید


گون

Sonntag, 11. Oktober 2009

آفتاب آمده داغ
لحظه ای با خند ه
روی دیواره ی باغ
لحظه ای هم تبدار
تا به اشکی ز شرر
کند ابری گریان
گل و لایی نمدار
شاپرک شب پرواز
زیر برگی خشکان
می نوازد در ساز
تا که، شب بال زند
دور شمعی بیدار




گون
در گداخانه ی عشق
دل گدایی کرده است
به گدایی دلم
ندهد عشق جواب
بوسه بر جام زدم
تا رسد بوسه به او
ژنده پوشم چه کنم
شده ام مست و خراب
از سحر تا به پگاه
نگه مهر به ماه
از نگاهم به نگاه
گشته امید پر از آب



گون

Dienstag, 29. September 2009

!!!!!!!ستارگان دریا
نه قابل سکونتید
نه نور در شماهاست
در آن محیط زندگی
آب شما گواراست؟
سنگر گرفته از موج
موجی که، بی سر و پاست
من در کنار آبم
چون ساحلم که، دریاست
!!!!!!!ستارگان دریا
پنج پایگان بی پا
آن حرکت درونی
از نور شمع دریاست؟
درآسمان بختمان
گویا ستاره ای نیست
موجی که، خود نجنبد
تاریخ را معماست


گون
چو رفتی، آفتاب هم رفت
و گرمی هوا ز آفتاب و تاب هم رفت
ودیواری ز ابر آمد
پر از ذرات خاکستر
نه می تابد، نه می بارد
چو رفتی، همرهت این آسمان هم رفت
وتنها مهربان هم رفت
ومن ماندم وتنهایی
چو تو رفتی
نمی تابد دگر چیزی
که، سازد بستری از راز
و آید آن زمانی که، کنم پرواز
به سوی دست های بسته و ناباز
چرا همچون که، رفتی
هم زبانم هم رفت




گون
پس از مردن
ندارم خاطری از کس
کفن پیچم کنید از سبز
اگر آید چو رستاخیز
ببینندم
هنوزم سبز

گون

Freitag, 31. Juli 2009

سهراب، سرب داغ
گشتی گلوله ای
بنشسته بر هدف
در سینه و جناغ
این داد بابکان
آن پرچم تو را
بر دوش می کشند
تا پر کنند داغ
دزدی سیاه پوش
بالای منبر است
جای گل وچمن
بذرش شده نفاق
سهراب، سرب داغ
کردم تو را سراغ
آرامشی چو تو
گشته است، داغ داغ
سهراب، سرب داغ
تو داد ملتی
تو زنده ای هنوز
گل گشته ای به باغ
هستم به تو چه داغ


گون
مشتم که، پر خاک است
برچشم تو می ریزم
تا، کور شوی تازی
این خاک وطن از ماست
برگرد به زندانت
کو(که او) ساخته است با تو
زندانی دل هستی
این مام وطن ازماست
گر خرد شویم یکجا
گر ذره شویم هرجا
گر خشک شویم از پا
این نام وطن از ماست
باشی تو زهی باطل
ماندی تو ز پا در گل
هستی تو خراب از دل
ایران کهن ازماست



گون
سوی دریا می رود این جوی آب
تا که، دریایی شود یا آبِ آب
جویباران گشته اند سیلی بزرگ
درگذرگاهان پر از پیچ و تاب
لب به سوی آب دریا می نهیم
آب دریا را نمی دارند تاب
گر که، محدود است جریانی زسیل
دشت، اقیانوس ودریا شد پر آب
ما همه سیلیم، از جوی آمدیم
جویباران گشته ایم در ماهتاب
گل به جای خار و خاشاکیم ما
خشکی صحرا ندارد آب و تاب
ما زلالیم و روان چون چشمه سار
چشمه ی نوریم همراه شباب
نفرت ما از دروغ است و ریا
هر که، باشد چهره اش گردد خراب
دشت نزدیک است و منزلگاه همان
خانه را می سازد این افکار ناب
هرکه، از ما نیست مردار است و بس
آفتاب آید، چو گویی آفتاب



گون

Samstag, 4. Juli 2009

من سیه پوشم برای آن ندا و این نداهای دگر
من سیه پوشم برای مردمی مظلومی در جای دگر
من سیه پوشم که، در بین شماها نسیتم در خاک خود
من سیه پوشم که، پیچیده است دورم از سماهای دگر
من سیه پوشم برای دختران و خواهران بسته و دربند
من سیه پوشم برای مادران داغدارم با تماشای دگر
من سیه پوشم برای آن جوانانی که، در زندان دینند
من سیه پوشم برای سوگواران خبر
من سیه پوشم که، دزیده است رایم را ولایت
من سیه پوشم از آن آدم نماهای دگر
من سیه پوشم که، زندان بانمان این عالمانند
من سیه پوشم که، این است رهبری و خود سری های دگر
من سیه پوشم که، رای یک نفر گشته است حاکم
من سیه پوشم که، مردم گشته اند خاروخس های دگر
من سیه پوشم که، تازی می کشد ایرانیان را
من سیه پوشم که، آید روز غم های دگر



گون
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
آسمان در قفس است
یا که، خود یک قفسی محدود است
آسمان باریک است
چون خمی تاریک است
بتوان دید به چشمان دلی
انتهای او را
یا به چشمی بسته
یا به خوابی خسته
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
آسمانش پر سنگ
و درونش بی روح
از برون چون خرچنگ
می خرامد روحم
در قدم هایی ناب
به بزرگی ستایش درآب
چون شکافی در نور
یا که، آن پنجره ها دورا دور
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
تا که، درهای قفس را بشکافد
و بسازد
آسمان های دگرگون دگر
این خدا تنهایی
دست تنهاست
و باید کمکش کرد
آسمانی که، شده کهنه
غبارش پهن است
شب و روزش تاریک
جانمان در رهن است
آسمانی نوتر
آسمانی بهتر
آسمان دگری را
به کجا باید برد
در کجا باید ساخت
تا نگردد تاریک
و ببینم خدا را
نزدیک


گون
جایی نمانده است که، فریاد خود زنم
راهی نمانده است که، بیداد خود زنم
درهای بسته را زده اند قفل مذهبی
لعنت به باوری که، به پندارخود زنم
سوزانده اند جنگل سرسبز را چنان
خاکسترش نمانده که، به چشمان خود زنم
سنگ و کلوخ دشت چنان داغ گشته اند
میهن جهنم است، چسان داد خود زنم؟
عمامه دار و مرده خور و قاتل و وحوش
نا مردم اند، کزان داد خود زنم
می گر نبود، در این روزگارسخت
چیزی نمانده بود که، بنیاد خود زنم



گون

Mittwoch, 25. Februar 2009

به نام کسانی که، نام آورند
و تاریخ را در زمان آورند
نهفته به یک قطعه ی شعرشان
نسیم ثمینی که، جان آورند

گون
بمان که، ماندگاری تو عشق را نگهبان است
بخوان که، خواندن تو نسخه ای زدرمان است
بگو که، گفتن تو صحت است و پیمان است
چو سرو باش بنازی که، در خرامان است
بیا که، آمدنت طُره در بیابان است
بکش که، کشته ی تو همچو روح در جان است
چوآتشی تو، بسوزان مرا که، سامان است
ببار بارش باران که، اصل فرمان است
به هرکجا که، روح رود همره شهیدان است
بدان که، هرکجا که، بمیرم زخاک ایران است


گون

Sonntag, 1. Februar 2009

اگر مام میهن برفت از کف ما
اگر بی وطن گشته است رهبرما
اگرفکر تازی شده مظهر ما
اگرعشق مرده است درپیکر ما
چه گویم به جز این شکایت خدا را
اگرعده ای آمدند تا وطن را فروشند
اگر خودفروشان به دین این وطن می فروشند
اگرخاک ایران ما را به ارزن فروشند
اگر پیکرش را نخواهند ز گردن فروشند
چه گویم به جز این شکایت خدا را
اگرکشته ها، پشته در راه میهن شده
اگرجویباران خون وقف میهن شده
اگراستخوان ها ستونی زمیهن شده
اگرسقف این کهکشان بسته درهم شده
چه گویم به جز این شکایت خدا را
اگرخوش نشینان کاخ جماران خدایند
اگر کشت و کشتار را در وطن رهنمایند
اگربردگی های ما را به دنیا سزایند
اگرزهد و تقوای آنها نماد بلایند
چه گویم به جز این شکایت خدا را
یقین ام خدارا ... نه از جنس تازی
یقین ام که، نیستی ز خاین تو راضی
یقین ام در اندیشه است هست اسرارو رازی
یقین ام دگر بار ایران ما را بسازی
ندارم به جز این شکایت خدا را



گون
می کنم درکهکشان پرواز
می روم از آسمان خفته ی این زندگان بیرون
و می پیچم به دورم نقشه میهن
و پیدا می کنم ایران فردا را
بدون دین اسما را
می گذارم نقطه ای
از آستارا تا دشت مغان
تا تر گُوَر، تا خانه پیرانشهر اما در نهان
تا چَزابِه دارخویین
تا شلمچه – کوت عبدالله
تا ابوموسی و تنب کوچک
هرمز، سراوان
زابل و سنگان
تا دهات خانگیران
تا گلی داغی و گومیشان
و اینچه برونِ مرزداران
و %٦٠ ز دریای شمال کشورم ایران
می روم من همچنان در کهکشان
تا دور دستان زمان
تا نبینم در وطن یا در جهان
عده ای غافل و قاتل
عده ای مزدور و جاهل
عده ای بی عار وباطل
عده ای خانه به دوش
در ناکجاآباد منزل
می روم
می روم بیرون از این هفت آسمان
تا آسمان هشتم و هشتادمان
می روم من خارج از دنیای این عمامه داران
می روم پیش جوانان که، غیرت در رگ آنهاست
می روم پیش برومندان ایران
می نشینم در کنار آبرومندان ایران



گون
من همان عشقم که، تو عشق منی
توهمان عشقی که، هر دم با منی
طول عمر من گذرگاهی ز باد
شعله ی عشقی که، در عشق منی
انتظار روزها، شد عمر من
همره عمری، چو رفتی با منی
لحظه های عمرخاک است، در کفم
خاک عمرم گشته ای خاک منی
هر چه فریاد زمان آمد به گوش
در هیاهوها نگفته، با منی
نا توان گشته است حالاتم زعشق
روزگاران را نهفته با منی
راهِ بیرون رفتنم دیوار شد
پشت دیوارنه خفته، با منی
شب نمی آید که، فردایی رسد
کشته در فردای کشته با منی



گون
دانه هایی که، ز عشقی شکفد در دل شب
با تو بودن دریاست
چشم فرهاد کجاست
بیستون را پیداست
تو همان منبع عشقی
که، در درونش پیداست
رخ شیرین، رویاست



گون
تو دردی بهتر از درمون نباشی
تو عاشق تر از این مجنون نباشی
همه جا رفته ام جزخانه دل
خراباتم که، سرگردون نباشی


گون
بسوزد درد بی درمان بسوزد
بسوزد آتش بی جان بسوزد
بسوزد خرمن آشفته بازار
که، جان من همین الان بسوزد
من از بیگانگان دلتنگ دلتنگ
در این بیگانگی سامان بسوزد
به هر کس داده ام دل را، دلم بود
نکرده عاشقی از جان بسوزد
سرآمد روزگار دوستی ها
چشیده دردها، درمان بسوزد
بسوزد درد این خاکستر داغ
نشسته بر سر خوبان، بسوزد
چو باد آمد چو طوفان رفت از دل
کجاها روزگاران را بسوزد
پرو بالم شده همرنگ دریا
از این رنگم دل صحرا بسوزد




گون
من ندانم سفرم تا به کجا خواهد کشید
این دل ساکت و آرام چه ها خواهد شد
آفتاب از تب عشقم چه غروبی دارد
دست یخ بسته ی من سرد رها خواهد شد
از کجا تا به کجا آمده ام پای به پای
سوسن و سرو چمن باد هوا خواهد شد
گر شوم من ز خزان خشک و چروکیده ی دوست
سنگر عشق از این ناله جدا خواهد شد
صاحب دل نشوی گر نستانی دل دوست
می روم در پی دل سوی خدا خواهد شد


گون
شعله های یخ زده خورشید
گرمای وجودم را چشید
هیچ کس در گذر فریاد
صدایم را نشنید
پروانه های شب پره ی رقصان
گلویم را بر خاک می کشید
ای مردگان زنده شده از خاک
با سینه های چاک چاک
این ها که، جای خدا ایستاده اند
هستند زیر لاک
فردا به جرم عشق به ایران
بر دار می شویم
همراه رفتگان راه وطن
بیدار می شویم



گون

چرا نشستی تو
مگر شکستی تو
بیا بپا خیزیم
اگرکه، هستی تو
از این همه بیداد
صدا شده فریاد
چرا نشستیم ما
مگر شکستیم ما
اگر به پا خیزیم
همیشه هستیم ما
بیا که، ما باشیم
به یک صدا باشیم
از این همه بیداد
زغم رها باشیم
ستون دشمن ما
ز پایه لرزان است
اگرکه، ما بشویم
ز ریشه ویران است



گون

من زخم خویش دیدم و تو زخم دیگران
من درد خویش گفتم و تو خنده ای به آن
سر در کلام خویش بدادم، ز داد تو
حق با تو نیست عزت خود را کمی بدان
شلاق ها زدی به زبانت، چه ناروا
مهر سکوت من شده فریاد بد عنان
دشمن نبوده ام که، اسیرم بخواستی
راضی نگشته ای که، دمی دم زنم به جان
گر کینه در دلت ز من انباشت بوده است
کردی خراب خانه از این سیل بد گمان
جغدی که، داشتی تو به وسواس ذهن خود
اکنون نشسته بر لبه ی بام بی زبان
فردا نیامده است که، فریاد آن زنم
عمری نمانده است که، گویم ترا از آن


گون
چشمای من
با پلکشون
پارو زنون
می گذرن از موج نگات
اماچه فایده که، نگام
غرق میشه در موج نگات
منو ببین
دستم بگیر
منو ببین
دستم بگیر
اگر نجات پیدا کنم
هستم برات
هستم برات



گون
پاها به گل نشسته وسر سوی آسمان
بر سینه ی هوا نهد، این ساقه نحیف
از خاک خیس می کشد آثار زندگی
تا قدرتی شود و نماند همان ضعیف
برگ و بَری بگستراند و چتری و سایه ای
آثار زندگی بدهد برسرحریف
آلودگی بزادید ز هر طرف
آرام گیرد و نامش شود شریف
امروز با تبر کمرش را شکسته اند
پهن است بر جسدش سفره ای ظریف
با تکیه های پکیده ی آن شاخسار خود
گرمی رساند و خاکستری نظیف
از خاک سر کشیده و رفته است زیر خاک
تا رخ کند جوانه ی دیگر از آن لطیف


گون

Samstag, 17. Januar 2009

ابری که، داشت
بارش باران
هنگامه ی غروب
در نیمه خزان
با برق آفتاب
گردید نیمه جان
ابری که، سوخت
در روشنایی اش
با اشک ماهتاب
در خانه ای خراب
در بام آسمان
راهی نمانده است
تا شعله های درد
پیدا و بی صدا
درگیر با کمان



گون

Sonntag, 11. Januar 2009

:در پاسخ به
اگرآن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را


درآن بگذشته حافظ خریده است خال هندو را
چرا بخشیده آن عالِم سمرقند و بخارا را
چگونه است خال هندویی که، هندوها نمی دانند
و گرنه خود خریدارند و می بخشد دنیا را
اگردیدی که، هندویی فروشد خال هندو را
سراغش را بده تا من ببوسم خال لب ها را
اگر پولی ندارم من، نمی بخشم مُلکی را
به زورعشق می گیرم لب و خال و تمنا را

گون



کنسرت بی صدای هزاران نشسته ایم
سازان نا شکسته، کناری نشسته ایم
ما شاهدان نمایش، زگوشه ها
هواری خفتگان خویش به سنگی نوشته ایم


گون
شب های تنگ
تاریک تر ز گور
گوری که، وعده کرده اند
با وعده های زور
من راه می روم
درگور تنگ خویش
تا بلکه،
پاسخی برسد
از نسیم عشق
اما، خبر رسید
که، او خفته است
در لابه لای شب
در آسمان تب




گون
تو سرآغاز بهشتی
به از آن چشمه ی روز
چو بکاویدم عشق
چشمه ی روز نوشتی
چه کنم با تو نوشتم پیوند
!!!بنوشتی؟ چه سرشتی
چه سرشتی بنوشتی


گون
جرم من عشق به توست
تو که، در نهایتی
موقع شُکر کردنم
در انتهای دقتی
بعضی وقت ها آدم ها
تو آسمونی دنبالتند
اما ... من
در همه جا
... تو خونه مون
...
جرم من عشق به توست
شعرامم
نوشته های دست توست
جرم من کنار با تو بودنه
که، به تو شک نکنم
من فقط تو رو می بینم
و به همین جرم، توی دنیا
همیشه تنهایم
من فقط تو روستایش وهمایش می کنم
پس کنارت شادم
تو بزرگی
تو ببخش هر چه که، دیدی از من
تو سه تا دسته ی گل دادی به من
شُکر من برتو بُوَد بی پروا
هم به سرما و به گرما
هم به روزها و به شب ها
هم به جنگل ها و دریا
هم به دارایی پا به رهنه ها
هم به رقصیدن پروانه ی زیبا
صاحب شُکرتوهستی
شُکر برنیکو پندار
شُکر برنیکو گفتار
شُکر برنیکو رفتار
شُکرمن بردادار


گون
بیهوده رفته ام ره صد ساله را به شب
در انتهای راه رسید جان من به لب
بهتر که، خوش کنم دل خود را به حال خویش
ساعت کنم به روز وهر لحظه اش طَّرَب
سالی هزار روز شمارم چو آفتاب
نورسپیده را بکشانم به نیمه شب
من مست حال خویش شوم هر چه باد، باد
شیرینی شراب بسازم از آن رطب


گون