Freitag, 19. Juni 2015


ز با د های خروشان مرا حراسی نیست
و از نسیم سحر گهان نشاطی نیست
به یاد خاطره های کبود های نبود
به زیر سنگ بزرگ زمانه لنگان
شدند خرد و خمیر در غبار غم چون دود
مرا به خاکستر آن خاطرات نیازی نیست
سپرده ام همه را در میا‌‌ن آن تابوت
بپاش بر سر و آن صورت زمان خموش
بساز چهره ی او‌را به مثل من رنجور
که روزگار بداند
چرا شدم نابود
(حاکمی) مزدا

Sonntag, 7. Juni 2015


اشنا هستیم ما
ناآشنا با سایه ها
از کجا معلوم
سرگردان
چون دیوانه ها
اشنا هستیم ما
افتاده در ویرانه ها
در بدر دنبال درد
آن یکی‌
از دانه ها
فکر کردم
اشنا هستیم ما
(حاکمی) مزدا

Dienstag, 2. Juni 2015


من از درد صبوری میدهم جان
که تا جانی ز جانان گیرد این جان
نخندد غنچه یی تا گل بروید
گلی‌ از غنچه ی جان گردد این جان
صفای جویباران آب پاک است
به پای دوست ، پاکی می‌دهد جان
خزان رنگها را ساز میزد
چه رنگی‌ را خزانم می‌دهد جان؟
(حاکمی) مزدا

چاره یی نیست که فریاد کشم از ته دل‌
که من آن رقص نمازم
و خمار قبله
که به اوجی ز هیاهو ی خدا
سرگردان
تو نمازم بگذار
گر‌ که من خاطره ی قوم سراب آلوده ام
تو نمازم بگذار
تا ببینند که تو اهل نمازی و نیاز
که منم بت تر از از خانه سنگی‌ سیاه
تو نمازم بگذار
تا شرابی دهمت در سر سجاده سرخ
و تو با سر مستی
شکر گویی
کرمم را ، بدون منت
تو نمازم بگذار
تا به دانی‌ که فریبت ندهم با وعده
سر سجاده به تو مزد دهم
من خدای تو شوم
و بسوزانم من
دوزخی را که تو بر حسب نیازت دادی
کار من ساختن خانه عشاق تو نیست
تو نمازم بگذار
و نزن لاف ،ز رحمان و رحیم
صورت با د نه زیباست ، نه زشت
کس نداند سرّ دنیای سرشت
و تو را خاطره یی نیست ز مینای بهشت
تو نمازم بگذار
(حاکمی) مزدا