Montag, 27. April 2015


همان پرنده ی در قفسم
برای چشیدن طعم آزادی
و رهایی...................
سرم را قفس ساختم
و از ترس آب و نان
بالهایم قفسی شدند
هنگام پرواز
میله‌های قفس ذهنم را
می‌ پرستم
من یک ایماندارم
(مزدا)

Dienstag, 14. April 2015


به راهم ادامه می‌دهم
سنگهای افتاده در راه را نمی‌‌بینم
آنها افتاده اند و من ایستاده
آنها نشسته اند و من ایستاده
آنها ساکت اند و من با فریاد
اگر هزار سنگ دیگر هم ببارد
به راهم ادامه می‌دهم،
چون در انتهای راه
چشمانی منتظرند
که من به راهم ادامه بدهم
به راهم ادامه می‌دهم
(حاکمی) مزدا

Sonntag, 5. April 2015


گر‌ چه تابوت زمستان به شکست
چه بهار سردی است
گًل لبخند مرا دیواری است که
که به پنهانی‌ یک عشق
به یغما رفته است
چه بهار سردی است
در قدم‌های امید از سرما
حس گرمی‌ ته دریا رفته است
باوری را که فراموشم شد
در بهارم سوی شبها رفته است
(حاکمی)