Freitag, 31. Juli 2009

سهراب، سرب داغ
گشتی گلوله ای
بنشسته بر هدف
در سینه و جناغ
این داد بابکان
آن پرچم تو را
بر دوش می کشند
تا پر کنند داغ
دزدی سیاه پوش
بالای منبر است
جای گل وچمن
بذرش شده نفاق
سهراب، سرب داغ
کردم تو را سراغ
آرامشی چو تو
گشته است، داغ داغ
سهراب، سرب داغ
تو داد ملتی
تو زنده ای هنوز
گل گشته ای به باغ
هستم به تو چه داغ


گون
مشتم که، پر خاک است
برچشم تو می ریزم
تا، کور شوی تازی
این خاک وطن از ماست
برگرد به زندانت
کو(که او) ساخته است با تو
زندانی دل هستی
این مام وطن ازماست
گر خرد شویم یکجا
گر ذره شویم هرجا
گر خشک شویم از پا
این نام وطن از ماست
باشی تو زهی باطل
ماندی تو ز پا در گل
هستی تو خراب از دل
ایران کهن ازماست



گون
سوی دریا می رود این جوی آب
تا که، دریایی شود یا آبِ آب
جویباران گشته اند سیلی بزرگ
درگذرگاهان پر از پیچ و تاب
لب به سوی آب دریا می نهیم
آب دریا را نمی دارند تاب
گر که، محدود است جریانی زسیل
دشت، اقیانوس ودریا شد پر آب
ما همه سیلیم، از جوی آمدیم
جویباران گشته ایم در ماهتاب
گل به جای خار و خاشاکیم ما
خشکی صحرا ندارد آب و تاب
ما زلالیم و روان چون چشمه سار
چشمه ی نوریم همراه شباب
نفرت ما از دروغ است و ریا
هر که، باشد چهره اش گردد خراب
دشت نزدیک است و منزلگاه همان
خانه را می سازد این افکار ناب
هرکه، از ما نیست مردار است و بس
آفتاب آید، چو گویی آفتاب



گون

Samstag, 4. Juli 2009

من سیه پوشم برای آن ندا و این نداهای دگر
من سیه پوشم برای مردمی مظلومی در جای دگر
من سیه پوشم که، در بین شماها نسیتم در خاک خود
من سیه پوشم که، پیچیده است دورم از سماهای دگر
من سیه پوشم برای دختران و خواهران بسته و دربند
من سیه پوشم برای مادران داغدارم با تماشای دگر
من سیه پوشم برای آن جوانانی که، در زندان دینند
من سیه پوشم برای سوگواران خبر
من سیه پوشم که، دزیده است رایم را ولایت
من سیه پوشم از آن آدم نماهای دگر
من سیه پوشم که، زندان بانمان این عالمانند
من سیه پوشم که، این است رهبری و خود سری های دگر
من سیه پوشم که، رای یک نفر گشته است حاکم
من سیه پوشم که، مردم گشته اند خاروخس های دگر
من سیه پوشم که، تازی می کشد ایرانیان را
من سیه پوشم که، آید روز غم های دگر



گون
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
آسمان در قفس است
یا که، خود یک قفسی محدود است
آسمان باریک است
چون خمی تاریک است
بتوان دید به چشمان دلی
انتهای او را
یا به چشمی بسته
یا به خوابی خسته
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
آسمانش پر سنگ
و درونش بی روح
از برون چون خرچنگ
می خرامد روحم
در قدم هایی ناب
به بزرگی ستایش درآب
چون شکافی در نور
یا که، آن پنجره ها دورا دور
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
تا که، درهای قفس را بشکافد
و بسازد
آسمان های دگرگون دگر
این خدا تنهایی
دست تنهاست
و باید کمکش کرد
آسمانی که، شده کهنه
غبارش پهن است
شب و روزش تاریک
جانمان در رهن است
آسمانی نوتر
آسمانی بهتر
آسمان دگری را
به کجا باید برد
در کجا باید ساخت
تا نگردد تاریک
و ببینم خدا را
نزدیک


گون
جایی نمانده است که، فریاد خود زنم
راهی نمانده است که، بیداد خود زنم
درهای بسته را زده اند قفل مذهبی
لعنت به باوری که، به پندارخود زنم
سوزانده اند جنگل سرسبز را چنان
خاکسترش نمانده که، به چشمان خود زنم
سنگ و کلوخ دشت چنان داغ گشته اند
میهن جهنم است، چسان داد خود زنم؟
عمامه دار و مرده خور و قاتل و وحوش
نا مردم اند، کزان داد خود زنم
می گر نبود، در این روزگارسخت
چیزی نمانده بود که، بنیاد خود زنم



گون