Donnerstag, 10. Dezember 2015


برو باران
نمیخواهد بباری،بر سر سردم
که خود می‌‌بارم از دردم
دگر گرما
نمانده در تن سردم
برو باران
که جای بارش ‌ات در خانهٔ من نیست
من از سیلاب اشک دیدگانم ،رود میسازم
بیابان‌های ذهنم خشک و اویز اند
به آب درد چشمانم ،کویر زند‌گی
گلخانه ی عشقند
برو باران
نمی‌ خواهم بباری ،بر دل تنگم
که با این شاخه ی بشکسته از پائیز
همرنگم
(مزدا)

Freitag, 27. November 2015

نگاه تلخ
لبخند تلخ
کنایه تلخ
هم آغوشی تلخ
رفتن تلخ 
و
غرور تلخ
تلخی‌‌ها رنگ  می‌دهند
رنگ باختگی
اگر که تو هم
تلخ شده باشی‌
(مزدا)

Montag, 2. November 2015

با تو بودن خوب است
بی‌ تو بودن بهتر از خوبی‌ها
که خدا هم تنها است
و به پاکی خدا سوگند است
من خدا را نهراسم چو خودم
که نه دیواری هست
و نه دنیا ی پس از مرگ خودم
من خدای خویشم
مزدا

Mittwoch, 14. Oktober 2015



شبهای من که پر از موج خاطره است
در انتظار بوسه‌ آرام ساحل است
پرواز می‌کنم که بمیرم کنار تو
این زندگی‌ بدون تو ، در خواب باطل است
شاید که آب بودن و پاکی ملاک نیست
پاک است چو آب بر سر پیمان و غافل است
امروز هم گذشت چو ایام پیش تر
کامی‌ ز موج آب که دنبال ساحل است
(حاکمی) مزدا

Mittwoch, 7. Oktober 2015

مزه شراب را
از زبان تو شنیدم
و از لبان تو چشیدم
نه جامی‌ بود و
نه خمی بود و
نه انگوری
فقط تو بودی و من
(حاکمی) مزدا

Montag, 28. September 2015

از قضا من گل پرپر شده باران را
در دل چشمه خشکیده‌ ،نهان می‌شویم
زیر پای نفس یار ،خزان مینالد
تا نگاهی‌ برسد ،روح ز جان می‌شویم
فصل پائیز اگر زرد شده است برگ دلم
ریشه در عمق به سودای زبان می‌شویم
سوی ایام فراموشی من جار زدند
عشق را با ستم نام و نشان می‌شویم
ابر می‌بارد و چشم من حیران با او
صورت خویش به رسوای جهان می‌شویم
(حاکمی) مزدا

Dienstag, 22. September 2015

کودکی را من ندیدم پیش رو
هر چه بود از یاد رفت از رو برو
در جوانی‌ شادییم را و ربود
گر نبود او ،شادی من از چه بود
با د را عمری دوباره هرگز است
عمر دیگر بر من و ما هرگز است
اندرون را چون ز غم نالان کنیم
ناله‌ها را شادتر از آن کنیم
بعد مردن آسمان آبی شود
شاید هم از غصه آفتابی شود
رهگذر‌ها میروند از یاد ها
نام ما چون رهگذر در یاد ما
هر چه پوشیدیم جلد ما نشد
شیشه هم از سنگ جلد ما نشد
کی‌ به روز آییم چون ماهان به شب
آفتاب اید به روز ما ز تب
مزد ما خاک است از خاکی به خاک
خاک مزد آخر است در روز ناب
(حاکمی) مزدا

Sonntag, 20. September 2015

بوی مهر می‌‌آید
بوی کتاب و مدرسه و معلم می‌‌آید
همان معلمی که لبخند مهر بر لب داشت
همو که پیام روشنی را به ما می‌‌آموزد
او حالا در بند ظالم است
همان ضالمی که زندگی‌ ما را به گروگان گرفته است
همان کسی‌ که نیتش امت ماندن ماست
همان ضالمی که روشنی را از ما دریغ می‌کند
روشنی ما آگاهی‌ ماست
که اگر به سراغ ما آید
دیگر زیر بار ظلم او نمیرویم
معلم دربند ما پیام آور آگاهی‌ هاست
بوی مهر میاید
اما از سخت‌ترین دوران تاریکی‌مهر دربند
که آگاهی‌ را مزه مزه کنیم
بوی مهر می‌‌آید تا
ظالم را نیز آگاه کنیم
که مهر
سر آغاز نابودی ظلم است
(حاکمی) مزدا

Montag, 17. August 2015


سخت است این جام تهی
افتاده در ویرانه یی
دستش تهی ،قلبش تهی
پر گردد از جانانه یی
من مست از خاکم کنون
در آفتاب خانه یی
گر مینوازی سوز را
سوزانده یی کاشانه یی
رحمی ندارد روزگار
شد روزگارم لانه یی
آتش نزن این کوچه را
ناآشنا ، بیگانه یی
(حاکمی) مزدا

Donnerstag, 13. August 2015


وقتی‌ زمین گریه کند
بجای قطره‌های اشک
خونابه ی زمانه است
وقتی‌ زمین گریه کند
گدازه یی ز قلب او
روی زمین نشانه است
وقتی‌ زمین گریه کند
صدای ناله‌های او
پیش خدا ترانه است
وقتی‌ زمین گریه کند
از غم و غصه‌های او
سنگ زمین سیلابه است
وقتی‌ زمین گریه کند
برای من برای تو
زمانه را فسانه است
وقتی‌ زمین گریه کند
جنگل و کوه دشت را
غمی ز آب و دانه است
وقتی‌ زمین گریه کند
ابراش زخاکستر جان
برای او بهانه است
(حاکمی) مزدا

Dienstag, 11. August 2015


صحبت از عشق است و عاشق راه را گم کرده است
رهرو یی دیگر نداند راه آن میخانه را
‌‌ای بسا در کنج میخانه مرا صد ناله است
در کجا باید بنوشم جام بی‌ جانانه را
وقت رقص بلبل بی‌ همنوا هموار شد
روی خاشاکی ز باغی دور ، آن دیوانه را
گر که کور است یا کره است معشوق ،تقصیرم چه بود
درد ویرانگر چه غوغا کرده است این خانه را
رو به خورشید و فلک دیدار را دیوار نیست
زانکه پیشم نیستی‌ زانو زدم دیوانه را
(حاکمی) مزدا

Samstag, 8. August 2015


لذت ناب است هم نفس
چون آفتاب است هم نفس
گویند بیرو ن شو ز دی
در پیچ و تابع است هم نفس
خواهی که رسوا تر شوم
در بارگاه است هم نفس
چشمت خمار است در دلم
بیداد گاه است هم نفس
من هم نوای عاشقم
در جان ،نمانده یک نفس
(حاکمی) مزدا
به آهنگی بدل کن تو مرا
تا ساز گیتی‌ را به ساز ارم
خروسه نور خورشیدی به به ناز ارم
به آهنگی که جان را دور تر‌ها بر زبان ارم
غزل‌هایم چو آهنگی کهنسال است
و تو جان غزل باش از نسیم خفته در ساحل
سرایم را سراب عشق در جوش است...
به آهنگی بدل کن تو مرا
تا از نوای آرزو ها 
من بکارم،لاله عشاق را
در آن کویر آسمان خسته ی تنها
تا گل بباراند
بجای ژاله یخ بسته در آتش
چه هنگامی بهار آید؟
(حاکمی) مزدا

Donnerstag, 9. Juli 2015


گاهی‌ جنون عشق خدا می‌کند مرا
از جسم روح و جان جدا می‌کند مرا
این خوان زندگی‌ که تو دل بسته به آن
فریاد آرزو چو خدا می‌کند مرا
بر خیز تا که لاله ز خواب سحر گهش
چون دامن حباب صدا می‌کند مرا
(مزدا)

Freitag, 19. Juni 2015


ز با د های خروشان مرا حراسی نیست
و از نسیم سحر گهان نشاطی نیست
به یاد خاطره های کبود های نبود
به زیر سنگ بزرگ زمانه لنگان
شدند خرد و خمیر در غبار غم چون دود
مرا به خاکستر آن خاطرات نیازی نیست
سپرده ام همه را در میا‌‌ن آن تابوت
بپاش بر سر و آن صورت زمان خموش
بساز چهره ی او‌را به مثل من رنجور
که روزگار بداند
چرا شدم نابود
(حاکمی) مزدا

Sonntag, 7. Juni 2015


اشنا هستیم ما
ناآشنا با سایه ها
از کجا معلوم
سرگردان
چون دیوانه ها
اشنا هستیم ما
افتاده در ویرانه ها
در بدر دنبال درد
آن یکی‌
از دانه ها
فکر کردم
اشنا هستیم ما
(حاکمی) مزدا

Dienstag, 2. Juni 2015


من از درد صبوری میدهم جان
که تا جانی ز جانان گیرد این جان
نخندد غنچه یی تا گل بروید
گلی‌ از غنچه ی جان گردد این جان
صفای جویباران آب پاک است
به پای دوست ، پاکی می‌دهد جان
خزان رنگها را ساز میزد
چه رنگی‌ را خزانم می‌دهد جان؟
(حاکمی) مزدا

چاره یی نیست که فریاد کشم از ته دل‌
که من آن رقص نمازم
و خمار قبله
که به اوجی ز هیاهو ی خدا
سرگردان
تو نمازم بگذار
گر‌ که من خاطره ی قوم سراب آلوده ام
تو نمازم بگذار
تا ببینند که تو اهل نمازی و نیاز
که منم بت تر از از خانه سنگی‌ سیاه
تو نمازم بگذار
تا شرابی دهمت در سر سجاده سرخ
و تو با سر مستی
شکر گویی
کرمم را ، بدون منت
تو نمازم بگذار
تا به دانی‌ که فریبت ندهم با وعده
سر سجاده به تو مزد دهم
من خدای تو شوم
و بسوزانم من
دوزخی را که تو بر حسب نیازت دادی
کار من ساختن خانه عشاق تو نیست
تو نمازم بگذار
و نزن لاف ،ز رحمان و رحیم
صورت با د نه زیباست ، نه زشت
کس نداند سرّ دنیای سرشت
و تو را خاطره یی نیست ز مینای بهشت
تو نمازم بگذار
(حاکمی) مزدا

Montag, 27. April 2015


همان پرنده ی در قفسم
برای چشیدن طعم آزادی
و رهایی...................
سرم را قفس ساختم
و از ترس آب و نان
بالهایم قفسی شدند
هنگام پرواز
میله‌های قفس ذهنم را
می‌ پرستم
من یک ایماندارم
(مزدا)

Dienstag, 14. April 2015


به راهم ادامه می‌دهم
سنگهای افتاده در راه را نمی‌‌بینم
آنها افتاده اند و من ایستاده
آنها نشسته اند و من ایستاده
آنها ساکت اند و من با فریاد
اگر هزار سنگ دیگر هم ببارد
به راهم ادامه می‌دهم،
چون در انتهای راه
چشمانی منتظرند
که من به راهم ادامه بدهم
به راهم ادامه می‌دهم
(حاکمی) مزدا