Dienstag, 25. November 2008

در موج آرزو شده آرام بی نفس
مهتاب شب زده بیرون از این قفس
با چشم بسته و تابی زبی قرار
پایش به گل نشسته و رویا کند شکار
دستش میان چشمه ی خشکیده از نگاه
یادم نبود که، هستم میان راه
با هر نگاه مستی مستانه می دهی
با آن نگاه هستی به ویرانه می دهی
بس کن که، عمر تمام است ای گلم
تو یادگار ... به افسانه می دهی



گون
من رو به روی
ترازوی آرزو
با کوله بار خاطره هایم
دنبال شادی وامید خویشتن
گشتم، ولی چه سود
تنها، کلید خانه ی غم بود دست من
شرمنده ام
که، سرم همره من است
بهتر که، او نبود
کنون در نشست من



گون
مرا ستاره ی بختی است
تشنه در ساحل
به آب شور
لب تشنه می نهدغافل
شکسته عکس خودم را در آب می بینم
چو ذره ای ته دریا
به خواب می بینم


گون

Dienstag, 18. November 2008

اتاق دم دار است
هوا شده پردود
فضای بغض آلود
و خاک تیره شده
به آب زهرآلود
هوای دود آلود
زمین چه تب دار است
گون
خورشید تخته ای
باور نمی کند
در چهارچوب قاب
میخش به روی آب
در چرخش است و خواب
با باد بی نفس
گویا بدون ماه و ستاره است
دارد نگاه به ما می کند
از لابه لای قاب
از چشم او
به اشک قسم
و بوی شراب
خورشید تخته ای
بی ماه و ماهتاب
در آرزوی خواب


گون
من رفته ام به خواب که، پیدا کنم ترا
بر موج موی گمشده است شانه ای زنم
تا سایه های نگاه ترا بوسه ای زنم
در لابه لای خیال پرسه ای زنم
در خواب کودکانه، چه آواره ام هنوز


گون
بسته است چشم ما
چشم دگرکجاست
ما که، در فرسایش
ریشه ها بیرونند
باد سرخورده
زتُف
کوه دل گمشده است
شعله هایش درصف
جانمان رفته ز کف


گون

پرواز روی بال سفر کرده ام غروب
اما چه سود چلچله ما سقوط کرد
در روشنی چشم، چو آیینه ماهتاب
در بند حسرتیم و هلهله ی ما سقوط کرد
از پای مور رفته جهانی به دور دست
افتادگی چشم سمندر سقوط کرد
بنگر که، پای قلندر چو پای مور
در زیر سایه ی باران خطوط کرد
ما در کنار شربت خونین تاک، خوش
سیراب تر ز هر چه که، ما را منوط کرد
در بند خلوت زلف هزاره ایم
دریای عشق را سرابی چو لوت کرد


گون
دلا زکوی تو پویم گل بهشتی را
اگر که، کل جهان گل شود نمی خواهم
من ازنجابت اشکت اگر، به دل گویم
شکسته تر به از این بیشتر نمی خواهم
قدم گذاربه چشمم که، دل نمی بیند
اگر که، دید بسوزد که دل نمی خواهم
سپاس من زخدایم که، آمدی به وجود
به جز وجود تو، من ازخدا نمی خواهم



گون
اگر به کوه نگاه کنم، کوه می شکفد
گُلی به سر مذابی به سنگ خارایش
زحسرت نگه ام دود برسرش لولد
زآه یخ در سینه ام چوارارواحش
قسم به داغ دل آفتاب عالمتاب
شکسته شیشه دل در بلوک آرایش
قدم به چاه تمنا نمی گذارد سر
بنوش چشمه ی اشکش به لوت صحرایش
شکار جان به نگاهی که، کوه را شکست
چو خسته ای که، به دریاست دود نازایش
نشسته دور و برم ناله ز دورا دور
ز دشت سوخته اش یا که، کوه گیرایش
نمانده بر در و دیواره ی زمان، رنگی
به خون من تشنه شده رنگین به وقت اجرایش



گون