Mittwoch, 16. Dezember 2009

ای میسحا زدگان
بیش از این بر سخن ناب خدا
رنگ ملامت نزنید
او به دنیا آمد
تا به جای کشتار
یا نمادی سنکسار
جسم انسانی را بدمد روح خدا
رنگ عیسی ی مسیح رنگ خداست
نفسش می دمد آنجا که، بلاست
او نکشته است کسی راکه، براو تاخته است
او در این راه خدا زندگی باخته است
او فقط راه خدا را می گفت
سخنی جز سخن عشق نگفت
آرزوهای خدا را می جست
او به جای غم و درد
دامن مهر خدا را گسترد
او محبت پرورد
او به جای من و ما خونین شد
زندگی در دنیا
نزد من، پیش شما شیرین شد
راه او آیین شد
او ز دنیا هم رفت
تا که، در بارگه راز خدا
با همان پیکر خونین بارش
شاهدی سنگین شد
ای مسیحا نفسان
چشم را باز کنید
همدم راز کنید
،غافل از او هرگز
مهر آغاز کنید

گون
شکایتی نبرم پیش هر کسی از دل
دلا که، دلبر دلدار گشته ام از دل
بمان دلا که، غصه ی تنهایم زدل آمد
اگر دلی بدهد دل، چه گویم اش از دل
به موج رقص دلم گشته ام چو رقاصان
خوشم به این دل دیوانه ام خراب از دل
دلا بیا به محفل دل های بی حساب و کتاب
به بندگی تو کشاند مرا، امان از دل

گون
دانی که، بهانه ای به نام بشریم
پیش دگر وحوش گویا که، سریم
آن قدرقوی که، رفته ایم تا به کرات
در حرکت خیر ز مور کوچکتریم

گون
باران جان گداز
برچهره ام چو راز
خاموش و سرد
آید، ز نی نو از
هنگامه نماز
خواهش ز بی نیاز


گون
در کار خدا عجب که، این کار خداست
از راه خدا عجب که، آن راه جداست
خوب وبد آمده از درگه او
خیری نرسیده صد گنه همره ماست

گون
رفته بودم تا بگیرم من سراغ ناخدا را
این چه توفانی است در دریا
به رنگ سرخ تاریکی
به رنگ آبشاری از سیاهی های ناکارا
پر از تک ماسه های ریز و از
صحرا که، وحشی بود
جلو آمد، توان فرسا
به هم آمیخت آب، خاک دریا را
تمام ماهیان از ترس خشکیدن
به عمق آب می رفتند
و اما ... ناخدا با تکه های بادبانش
درگیر با امواج خون آلود
و می رفت هر طرف، هر سو
که، خون آلود وزخمی
سوگوار از مرگ یارانی که، ناپیدا
جلومی رفت حزن آلود
زهم پاشید قایق
ماهیان هرگز ندیدند نور از بالا
و توفان ماند و
دریا زیر و رو شد از سیاهی های بی معنا
و اما ناخدا
افتاد برگِل
با هزاران آرزوی ما


گون
میخانه اگر بتی چو بتخانه بداشت
یک جرعه ز می را به لب تشنه نداشت
بت های درون میکده زنده دلند
سرّی که، خدا بر سر میخانه گذاشت


گون

Donnerstag, 3. Dezember 2009

دیشب نیامدی تو عزیزم سراغ من
مهتاب آمد و دیده است داغ من
من در خیال دیدن تو شهسوار عشق
پرسان زهر که، داد نشان از چراغ من
دیدم هزارها گل خوشرنگ را به چشم
اما تو نو گلی که، نشستی به باغ من
گرسال و ماه منتظر دیدنت شدم
از خستگی نگو که، تو گشتی و فراغ من
حالا که، رفته ای تو ز پیشم چه می کنی
آیی به خواب تا که، ببینم چراغ من


گون
می روم بر بوستان دل زنم من بوسه ای
چون که، دنیا را به باد هیچ پندارد دلم
ساکن کویی زعشقم بی خیال مذهبم
دین این دین باوران را هیچ پندارد دلم
می روم تا که، بکارم سر و آزادی به باغ
این جهان بی آزادگان را هیچ پندارد دلم
شبنمی بر سرو آزادی اگر بارد دمی
این زمین وآسمان را هیچ پندارد دلم



گون
درعمق آسمان زده اند عشق را نشان
دستی نمی رسد که، زند بوسه ای به آن
آنها که، لاف عشق زدند یا که، می زنند
بارهوس به گردن خود می کشند چوجان
هر کس که، سوی کوی عشق رود نیست می شود
چون بره های برده صفت می شود عیان
با بندگی به عشق، عاشق معشوق می شوی
از جسم خویش تهی می شود زمان
از روز و ماه وسال نگویی سخن زعشق
در راه عشق سوزی و خاکسترت نهان
گر بندگی عشق نمایی، دمی به عمر
هرگز، نه مرده ای و نداری دمی خزا
ن



گون

خیابان ها همه از شهرها رفتند تا
از کوچه های پُر گِلِ دنیای من گویند
همان جایی که، بوی کاهِ گل می داد
و شب ها زندگی سر داد
همان جا بوی خاک میهنم می داد
و گرنه
این خیابان ها همه پُر گشته از بیداد
ز شهر آشوب می بارد
خیابان می رود از شهر
و شهرها هم به دنبال دهات عشق می گردند
خوشی هایم در آن دوران
درون کوچه های خاکی ام بودند
و حالا
صورتم را روز وشب با خاک می شویم
همان خاکی
که، بوی کوچه های خاکی ام می داد



گون