Montag, 30. März 2015


در انتهای با د
هستی‌ مارا شما ببند
تا در امان
خسته ی دشتان گرم و خشک
آب سراب و باده ی رویا سحر کنیم
آرامتر از این
که چو ذرات گرد و خاک
در اوج آسمان و
هزاران کرانه ها
با کمترین بهانه ی دنیا
سفر کنیم
(حاکمی)

از کوچه‌های شهر ما بوی شراب می‌رسد
بر آفتاب سبز ما ، بوی سراب می‌رسد
این خنده‌های عاشقان راهی‌ عشق شدن اند
از چهره ی کبوتران بوی عذاب می‌رسد
در دامن شکسته ی خاک سبک گشتیه ی ما
از ترکش نگاه ما بوی ‌عقاب می‌رسد
با آن قدم‌های برون رفته ز دامان فلک
از همدل لاله ی دشت بوی حباب می‌رسد
سرنکشم به هر دری، چونکه برویم بسته است
از خالق هستی‌ ما بوی رباب می‌رسد
(حاکمی)

Mittwoch, 18. März 2015


از بهار می‌گویم
بهاری که پیچک زمستان را باز می‌کند
و به زمین اجازه ی نفس می‌دهد
و لبخند میزند
تا غنچه های خفته در شاخه‌های عریان
چون گًل بخندند
هوا عطر بهاری دارد
تا ما نیز
از خواب تاریکی ها
به روشنایی‌ها پا گذاریم
آدم بودن زیباست
اگر بهار درونمان بخندد
آنوقت گلهای آدم بودن را
در فکرمان میخندانیم
و عطر آدم بودن میگیریم
ما بهار می‌شویم
(حاکمی)

Sonntag, 15. März 2015


اگر اسیر دست تو هستم کجا توانم رفت
اگر رفیق دام تو هستم کجا توانم رفت
مپرس از دل‌ بیمار من سراغ کسی‌
خمار قبله جام تو هستم ،کجا توانم رفت
سفر برای نگاه تو در اوج آسمان کردم
خراب کوی و بام تو هستم کجا توانم رفت
به بوی زلف تو مستم ، بهشت دامن توست
چنین اسیر به کام تو هستم کجا توانم رفت
(حاکمی)

Donnerstag, 12. März 2015

آی‌ زندگی‌
آی‌ قفس زیبای من
آواز من در این قفس
از یک نفس تا صد نفس
آواز دلتنگی است
برای هم نفس
هم آب هست، هم دانه هست
بی‌ تو نمی‌‌خوانم
برای هیچکس
(حاکمی)

Donnerstag, 5. März 2015


رحمت ما رود پر آب است و بس
شوکت ما چون دل‌ آب است و بس
چشم من از اشک چون دریای آب
عزت ما رنگ آفتاب است و بس
عشق چون دام است بر دلهای ناب
در قمار زندگی‌ خواب است و بس
خنده ی مستانه ی بیرنگ ما
حسرت یک خنده ی ناب است و بس
عمر از جنس حباب زندگی‌ است
سر فرود آورده کمیاب است وبس
(حاکمی)