Montag, 30. März 2015
از کوچههای شهر ما بوی شراب میرسد
بر آفتاب سبز ما ، بوی سراب میرسد
این خندههای عاشقان راهی عشق شدن اند
از چهره ی کبوتران بوی عذاب میرسد
در دامن شکسته ی خاک سبک گشتیه ی ما
از ترکش نگاه ما بوی عقاب میرسد
با آن قدمهای برون رفته ز دامان فلک
از همدل لاله ی دشت بوی حباب میرسد
سرنکشم به هر دری، چونکه برویم بسته است
از خالق هستی ما بوی رباب میرسد
(حاکمی)
Mittwoch, 18. März 2015
از بهار میگویم
بهاری که پیچک زمستان را باز میکند
و به زمین اجازه ی نفس میدهد
و لبخند میزند
تا غنچه های خفته در شاخههای عریان
چون گًل بخندند
هوا عطر بهاری دارد
تا ما نیز
از خواب تاریکی ها
به روشناییها پا گذاریم
آدم بودن زیباست
اگر بهار درونمان بخندد
آنوقت گلهای آدم بودن را
در فکرمان میخندانیم
و عطر آدم بودن میگیریم
ما بهار میشویم
(حاکمی)
Donnerstag, 12. März 2015
Abonnieren
Posts (Atom)