Dienstag, 26. Februar 2013


تو هم بخوان 
هر آنچه که می‌گویم از دلم
بیچاره این دلم که نمی‌‌نالد از دلم
بوی خموشی و بغض نفس ز من
پرواز  عشق را ز چه کس دارد این دلم
در کوچه یی که نفس گیر می‌کند
کنج لبان توست  هوس دارد این دلم
روشن نمی‌شود شب امید  و روز تار
جز با نگاه  عشق ،هوس  دارد این دلم  

امید من به رویش است 
روییدنم تکاملی ز نو
پرواز
 در هوای دست‌های بی‌ کسی‌ ،غریب 
خاموش و خسته موج
پرواز 
درتکاملی که آشناست
اینجا ز بی‌ کسی‌ است

Samstag, 23. Februar 2013

مستم و با لرزش نگاه آن غریبه

بی‌هوش

هستم ،ولی‌ با یاد یک نسیم 

که وزیده است با خروش

چشم انتظار

در وزش با د نو بهار

در میکده دل‌ شده‌ام عاشق و شیدا
ای‌ وای اگر نوشم از این  جرعهٔ یکتا
مستانه اگر کوی تو را روی نمایم 
تنهایی این میکده را نیست تمنا

Donnerstag, 21. Februar 2013


منهم از دوست همین را دارم
که مرا همراهی
دست خورشید در این دشت غریب
کلّ امید همین را دارم


  • خاله پسر من در بهار زلف عشق جانانه پر پر میزنم 

    ترسی‌ ندارم از سخن،خود را به آن در میزنم

Donnerstag, 14. Februar 2013


کاروان عشق سالاری نداشت
هرچه بوده روزگار من گذشت
من نمیدانام کجا در قلب من
از بیابان یا که از دریا گذشت
از فراز خط سرخ آسمان
تو که میدانی‌ که هرگز بر نگشت
هیچ میدانی‌ چه کردی با دلم
خشک کردی در کویری پر ز دشت
روز‌های عشق شیرینم چو با د
رفت و رفت و رفت تا عمرم گذشت

زندگی‌ را تو نگاهی‌ بنداز
زندگی‌ گشته چو آهی گذرا
ٔپل عمری که عبورش سخت است
نفسی بود که رفته است هوا
راهها یی که رهش در دل‌ ماست
راهشان مسدود است
کهکشان که ز فکر آمده است
مرز‌شان مسدود است
کلماتی که زبان می‌گوید
رمزشان مفقود است
در سکوت خبری
زندگی‌ نابود است

آن گرد با د سرخ که سوزانده است ترا
خشکانده است مرا
سرمای روزگار اگر مانده است بجا
در باغ پر گلی که که نشانش نمانده است
افسرده است مرا
بی‌ تو اگر چه می‌گذرد روزگار من
دنبال باغ و بوته امید بوده ام
از چشمه یی به وسعت  چشم و دیار من
پنداشتم که زنده شود آن درخت پیر
با پشتکار تو....
او زنده میشود،
با دلو آب و چشمه بی‌ رنگ آبگیر
در خاطرات ریشه آن سرو ناز باغ
جای تو بود و پرواز سرب داغ
پای تو بود و راه نرفته یی
برف و سفیدی و چند تا کلاغ و زاغ
یادم ز روشنایی این بام پر فراغ 

تو میدانی‌ چرا تنهایی ما میزند فریاد
تو  میدانی‌ چرا موج سکوت ما پر از خونست
تو میدانی‌ چرا خرمنگه آزادی ما سرد و بیمار است
تو میدانی‌ چرا ما در سکوت مرگ آزادیم
و میدانی‌ چرا از خود گریزانیم
و میدانم  ،  نمیدانی
وگرنه خون بها را
 این چنین
ارزان نمی‌‌دادیم 

هنوز‌م درد من بسیار میداند
هنوز‌م در عصب هایم،رگی‌ از خون خروشان است
اگر چه رو به پایان است
ولی‌ از اوج می‌گوید
و خورشیدی که پنهانی‌ ز عمق موج می‌گوید
چه مردابی است ،کلّ کهکشان ما
که میبلعد  روان و استخوان ما
چه انسانهای بی‌ دردی ،که خود را هیچ میدانند
گذر از روح آسان نیست
چه سازی میزند کابوس
ز خود خواهی‌ فانوسی که بی‌ نفت است
چه گرمایی درون آ‌شیان یک شبی سخت است؟
نزن فریاد
نزن فریاد
که شاید بچه گنجشکی،ز بامی پار کشد چون با د
و ابری را بباراند
گیاهی‌ را بجای ما برویاند

(وصیت نامه)
چون نفس رفت به سوزانیدم
شادمان شاد شوید
همه فریاد شوید
جسدم را به سپارید به اتشگه ماد
گرد خاکستر را 
با سرود ایران
به امانت بدهدیش بر با د
تا رساند او‌را
 به بر و بام وطن
و نجاتش دهد از بی‌ وطنی  ،در بیداد
همگی‌ شاد شوید
که یکی‌ رفت به منزلگه عشق
ذوب این خاک نشد در فریاد

من که داغ دل‌ یک محرومم
جنگل سبز که بی‌ دار و درخت جنگل نیست
گًل عاشق شده یی در مومم
بوته سبز   بدون ریشه
باغ‌ها هم هوس دشت کویر
زاغ در حسرت یک شاخه پیر
شاخه‌هایی‌ که نخشککیده ز زیر
جنگل و باغ به سودای بهار
عاشقی  کو که بسازد زنجیر

گر نشانم را ندارم من بیاد
داده‌ام کلّ نشانم را به با د
شمع را از شعله اش پندار هست
شعله شمع اش ز تاریکی مباد
با د اگر باشد نسیمش روح زار
بخشد او‌را صد غبار از گرد با د
چوب سوزان گر که خاکستر شود
از نشان چوب چیزی کم مباد
ساحل دریای خورشید است ترا
آنکه دریای نشانش یاد با د

Mittwoch, 13. Februar 2013


خسته از عطر گًل کاغذ ام
گًل سرخ بوی شقایق میداد
جغد آواز قناری میخواند
گًل خرچنگ جبین را پر کرد
شوکران همچو عسل شیرین شد
تو ببوس با لب خشکت این خاک
در پی‌ زایش آب از مهتاب
مرز امید مرا باز کنید
تا که فریاد زنم
گًل داودی من پر پر شد
گًل اطلس خشکید
ماهی‌ از ترس نفس را بلعید
از بنا گوش دلی‌ در تب و تاب
ریخته است خونی پاک
درب این خانه شکسته است به آب
می‌رسد از دل‌ شب تاریکی‌
منتظر بر لب این چشمه خشک
نور چشمان هزاران بی‌ تاب

آنکس که ترا برد به خلوتگه راز
در قافله خلوت خود داشت نیاز
در پرده پندار نمی‌‌داندم چیست
عکسی است که در آئینه می‌‌سازد ساز
افتاده به دل‌ سنگ ز غوغای سرم
رقصی است به گلسنگ شبی در آغاز
سروی که زده ریشه به خونم امروز
افتاده به پایش به ترنم تک تاز
گر هوش من از دست برفت تنگ نشد
رویای گلی‌ را که به سر دارم باز


زندگی‌ اجباری است
زندگی‌ کلبه یی از خواب و خیال
که ترا میبرد از سال به سال
تا بسازد نفسی  بی‌ پر و بال
زندگی‌ اجبار است
ساحلی بیمار است
می‌ روی در خوابی‌ 
که ندانی به کجاست
آسمان  با د هوا است
ابتدا به انتهاست
عطر‌های گًل کاغذ پیداست
در پی‌ بی‌ عطری
میهمانی شیداست
زندگی زنجیر است
داستانی‌ کهنه است
چون حکایت زیباست
زندگی‌  در دلمان نه پیداست
موج اقیانوس عشقم ساقیا پیمانه کو

عشق بی‌ فانوس عشقم زاهدا جانانه کو

آسمان تار عشقم روشنی را روزنی

روزن آن جام عشقم ، روزن آن خانه کو

دیده را بگذار بر جام دلم
تا نیفتد ذره آاش بر ماهتاب
لب فرو بستم که   می‌‌   نوشم ز چشم
چشم را بستم که نوشم آفتاب
آفتاب آمد به لب در شام عشق
عشق هم در جام دل‌ آمد به خواب

می‌، گشته یار من چو تو یار دگر شدی
ننشین کنار من که رفیق دگر شدی
افتاده‌ام به زیر, همان دگر شدی
خوشبخت آنکه ترا همسفر شده
غافل مباش که زار دگر شدی

در پگاهی پر مه‌
قایقی را دیدم،که بسوی مهتاب
بار مه‌ را میبرد
قاصدک در باران ،بادبان را می‌‌شست
تا شود رنگ گًل تابش ماه
با نفس‌ها و شتابی  پر ترس
با د پارو میزد
نم نمک باران هم ،ک
کف این قایق پر از مه‌ را 
نرم جارو میزد
قفل بشکسته ابری پر خاک
ماه را گم میکرد
با د پارو میزد،تا که مهتاب بتابد بر ماه
و شود قایق پر از مه‌ شاد
ماه چون مه‌ شده بود
تا شقایق آید
هر پر گلبرگش
بال قایق آید

Dienstag, 12. Februar 2013


گًل آرامش من باش
عطر تنهایی را ،تو کجا پیچیدی
در کدام کوچه بن بست،گًل دلتنگی‌
دسته دسته چیدی
اشک‌هایی‌ که چکیده است به پای گًل سرخ
عشق را همراهش،داده‌ام بر خاکش
چشم‌ها  را بستم،
تا ببوید  در خواب
شبنم ابر بر این چهره چسبیده به دور
ابر احساس ندارد در گوش
بارش باران را ،این همه راه
در آن کوچه تنگ هم آغوش
قدمی‌ بیش نمانده است به عشق
و فقط کافی‌ بود
در کنارم گًل سرخم باشی‌
با صدایی که پر از زمزمه هاست
ماه سرخم باشی‌ 

گر که قلبت سوخت،قلب من هنوز‌م آتش است
قلب  غرقاب است به خون،غرقه به خون در آتش است

تو که پرواز نمی‌دانستی
پس چرا همسفر عشق شدی
پر و بالت بشکست از سختی
پس چرا عاشق این عشق شدی
پا به دریای بدون ساحل
کاهن دامنه عشق شدی
عشق را ساحل آرامش نیست
پس چرا ساحل این عشق شدی
کلبه عشق ندارد سقفی یا در و دیواری
پس چرا در بدر عشق شدی

من چرا گم شده ام
چون چراغان همه جا خاموش اند
و ره‌ خانه ما تاریک است
من چرا گم شده ام
چون کسی‌ نیست که دستی‌ بکشاند از من
یا صدایی بزند روح مرا
وای این راه چقدر باریک است
بشنو این دادم 
تو برس بردادم

ما را به نگاهت چه نگاهی‌ است عزیزم
هستی‌ تو چنین و به چنان  ما را بس

پس جای من کجاست بر این چوبک سیاه
تنهایی و غم و حسرت و نگاه
گر پای عشق را تو کشیدی به خلوتم
عاشق نبوده یی که بر گشته یی ز راه
امید عشق را ز کفم دور کرده یی
جانم فدای عشق که می‌‌زاید از نگاه

دیگر نمی‌گویم ز عشق
شاید فراموشت شوم
من با تو یکرنگم ولی‌
نا گفته خاموشت شوم

اکنون که روی صخره‌های داغ 
با پای برهنه رها شده ام
از شوق دیدار عشق
همسفر خدا شده‌ام
دستی‌ که از دعای تو افتاده بردلم
روی حریر  ایمن از بلا شده ام


پا بسته در زنجیر عشق،دلخسته ی یک موی عشق ،پیوسته با آئین عشق
عاشق دگر آزاده نیست
آن خسته ی رویت کجاست،در ابتدا یا انتهاست،در این جهان آن سراست
در کوی عشق آزاده نیست
آزاده‌ها آزاده اند ،دل‌ را به دل‌ می‌داده اند،همراه جام و باده اند
زنجیر را آزاده نیست
من عاشقم در کوی عشق،سر گشته‌ام از بوی عشق،پیمانه‌ام در سوی عشق
همراه من آزاده نیست

زانچه می‌‌نالم تو هم نالیده یی
در صدای ناله‌ها تو همدمی
صبر من از صبر ایوب زمان
بیشتر باشد،،چرا چون همدمی
خواستم غم را به دوشم گیرمش
تا فراموشت شود این غم دمی
زان جهت افتادهیم هردو زپای
خاطرات ما ندارد مرهمی

مارا به خرابات دمی بود و غمی
دم رفت پیش من و مانده است غمی

شاید نگاه من به تو جانا بهانه است
موجم ز عشق را تو بین کین ترانه است
در کنج تنگ بلورین نشسته یی
راه دراز عشق مرام زمانه است
---------------------------------------------------------
------
---------------------------------------------------


گر کنارم نیستی‌،سایه‌ات را در کنارم دوست دارم
گر نمی‌‌ بینم ترا،سایه آن نیم نگه را دوست دارم
گر صدایی را ز تو نشنیده ام،موج‌های آن صدا را دوست دارم
گر ز هم دورم ،چند دریای آب،،وعده‌های آمدن را دوست دارم
قلب‌های ما هم آغوشی کنند،بوسه‌ آن قلب‌ها را دوست دارم
بهترین روحی‌ شدی در جسم من،روح را با جفت روحم دوست دارم

گریه کردم تا نبینم اشک‌هایت را به غم
گریه کردم تا نبینم روز‌ها را در تو غم
گریه کردم پیش آئینه که اشکم را نبینی
گریه کردم چند شب و روز نهان را پشت هم
گریه کردم تا اهدایت کنم لبخند عشق
در کناری گوشه یی از دوری دوران غم
گریه کردم تا به اشکم ابر باران زا به بارد
بر سر ما آفتاب آید دارین ایام کم

شب سیه نیست و تاریکی شب گاهی‌ نیست
من نوشتم که تا خانه ما راهی‌ نیست
مطمئن باش در آن چاهی نیست
این دل‌ خفته من سنگین است،خفته گی‌‌ مینوشد
با خودم گاهی‌ نیست
گروهه دوریم ز هم ،،به هزاران فرسنگ
ترک این منزل عشق،،،تو نکن با دل‌ سنگ
که مرا ماهی‌ نیست
یاد تو همراه است
لب گویای تو هم گاهی‌ نیست
سرنوشتی در پیش،،من و تاریکی‌ شب
روز هم گاهی‌ نیست

تو منو تو این بیابون  جا گذاستی
گًل سرخ دیگری دیدیی  و رفتی‌
دیوار سنگی‌ کنارم جا گذاشتی‌
درد دل‌ توی بیابون که گناه نیست
تو منو بد جوری زیر پا گذاشتی
صدامو از توی دیوار‌ها شنیدی
بیوفائی کردی و حرفها گذاشتی‌
حالا هم بمون کنار گًل خوبت
نگران نباش منو تنها گذاشتی‌

تو منو تو این بیابون  جا گذاستی
گًل سرخ دیگری دیدیی  و رفتی‌
دیوار سنگی‌ کنارم جا گذاشتی‌
درد دل‌ توی بیابون که گناه نیست
تو منو بد جوری زیر پا گذاشتی
صدامو از توی دیوار‌ها شنیدی
بیوفائی کردی و حرفها گذاشتی‌
حالا هم بمون کنار گًل خوبت
نگران نباش منو تنها گذاشتی‌

من شمع بی‌ پروانه ام
سوزانده در ویرانه ام
صاحب دلم جانانه ام
عاشق‌ترین دیوانه ام
آن عاشق نامی‌ منم
آن سوز در مانی منم
آن یار عرفانی منم
در آنچه میمانی منم

تو در آغوشم گیر،تا که تنهایی را ز خودم دور کنم
مرغ یک بال نه شاید پرواز
تو در آغوشم گیر تا که از موج به اوجی رسم
روم از شاخه بی‌ برگ به گًل شاخه ناز
تو در آغوشم گیر تا نمیرم ز غم تنهایی
و نبارد یخ بار ونیاید سرما
سوی این لانه باز
تو در آغوشم گیر تا گرمای وجودت ،بسراید غزلی و بسازد سازی
که شویم هم آواز
تو در آغوشم گیر تا نماند حسرت،توی این کاسه چشم
زیر پایت چو سکوتی به نماز
تو در آغوشم گیر تا که آن خرمن گیسوی تو لالائی را
به شمارد که جوانی‌ رفته است،در پی‌ راز و نیاز
تو در آغوشم گیر تا که جام نگهی از مستی
پر شود با لب عنابی تو ای‌ همراز
تو در آغوشم گیر ،تا نفس‌های خودم را به تو پیوند زنم
و نیاید نفسی بی‌ تو دمی ای‌ گًل ناز
تو در آغوشم گیر..............

از قلب خود  براندی مرا ،خوش بمان دلا
سر را کجا گذاشتم در آن واپسین نگاه
گلبرگ اشک را به تماشای شب زدم
با زمزمه به ساحل دریای تب زدم
در تب بسوختم که شوم رهرو ی ز عشق
با ذره ی غبار رهت جان به لب زدم
دارم دعای خیر برایت عزیز من
دل‌ داده یی به دیگر و من سوی شب زدم
قسمت نبود و عشق نیامد سراغ من
بالم به دون پر شد و ز هری به لب زدم
بهتر ز هرچه بوده و هستی‌ بمان عزیز
با جام می‌‌بسازم و مهری به لب زدم

ندارم کسی‌ را که با من بماند
ندارم کسی‌ را که دردم بخواند
هر آنکس که آمد نگه کرد و رفت
نیامد کسی‌ تا حدیثم بخواند
تب حرمت عشق را در نگاهی‌ ندیدم
تمنا ز چشم خمارم بخواند
ز سر تا به پا در تب عشق افتاده بودم
بجان آمدم تا نگاهی‌ بماند
اگر آمدی تا دهی‌ جان بجانم
در آغوش گیرم که جانم بماند
چو چاووش آواز هستی‌ بخوان تا بخوانم
هم آوازی دل‌ به کامم بماند

فاصله من و تو خالی‌ ز هر هوا یی
نه می‌شنوی صدامو نه میشنوم صداتو
وقتی‌ هوا نباشه حال و هوا یی هم نیست
نه از بهار نه پاییز زمستونم توکار نیست
فاصله من و تو دنیای تاریکی‌ هاست
کنار هم ایستادیم دلهامون از هم جداست
فاصله من و تو بچشم نمی‌شه دیدش
این راه که دیدنی نیست راهی‌ که بی‌ انتهاست

این کشتی شکسته را ،،در خون دل‌ رها نکن
گر ساز دیگر میزنی،، این ساز را رها مکن
گر صید میکنی‌ بکن،،اما نکش  پروانه را
پرواز عشق را دمی ،،با گریه همصدا مکن
گلچشمه‌های اشک را  ،،از چشم شمع بی‌ زبان
اویز میکنی‌ بکن،، از همنفس جدا مکن
تیر نگاه را زدی،، این چشم بی‌ پناه را
گر عاشقی را میکشی ،،زخمش دگر دوا مکن
دیوانه یی ز عشق را،، در پشت میله قفس
با صد قبیله خیال،،به حال خود رها مکن

پر پرواز ندارم که بسویت ایم 
زار چون قوی سبکبال به بکویت ایم
پیوسته بنوشم زلب ساقی خود
چون ذره یی از خاک به مویت ایم

از این همه دل‌ که ناله از دل‌ دارند
فریاد و فغان ز حرف و محفل دارند
بیچاره دلم که خاموش است همچون کوه
گویا که هزار کوه در دل‌ دارند

درد دارد ،سینه‌ام پر درد و درد
ناله دارد از هوادارن درد
تا زکویم پر کشیدی سوی او
بهتر از مردن نمیدانم چه کرد
جسم سردم چون به یخ قلاده شد
بسته است تا گرم سازم جام سرد
حال من پرسیده بودی از بهار
او نشانت داد و گفت از آنچه کرد

من در خیال ماه خودم بی‌ نفس شدم
او پشت ابر مانده و من در قفس شمام
خورشید روز را ،،،نمی‌خواهد این دلم 
من ماه خویش خواهم ،چرا بولهوس شدم

شب آمد و باز خیره بر پنجره ها
شاید که تو آییی زدر آئینه ها
بویم چو گلی و خواب آرام زنم
روحم به سراب میرود یا به خطا

ستاره یی زتب، که خفته یی زخواب
و خواب را به خود حرام کرده یی
بهار سر زده است
سری برار
که غنچه یی زنو گًل بهار به پای تو نشسته است
سری برار
که سوز و یخ،به عشق گًل نشستنت
،به عطر و عشق و بوی تو،به سوی تو عروج کرده است
ستاره ات به فصل رویش زمان،به چشم‌های منتظر نگاه میکند
که امده بهار،،،،،به دست و پای دار
چه رنگ‌های رنگ برنگ،و پاششی زبهترین عطرها
به لب لبان غنچه ها
و قادسک چه مژده میدهد
به هوش میرساندش
و بال میزند
به شانه‌‌های عشق میرسد
و او نگاه می‌کند که بال میزند برای عشق
برای یک فرود ناز
به سر زمین راز
وطن به سوی تو 
که خود ترانه یی و راز

من ندیدم،تو ندیدی و او هم که ندید
و شما‌ها که ندید ،،چه کس میپاید
سر و رویم شده غرقاب شقایق در خواب
خواب نه،،،رویا یی،که بهم میتابید
زیر بارانی که از اشک شقایق می‌ریخت
در هیاهوی فغانی که شفق میزایید
مه‌ و مهتاب در آغوش دلی میسایید
گیج در کنج اتاقی که نه چیزی آنجاست
در دل‌ کوزه بشکسته چه آبی پیداست؟
من نگاهی‌ به ستاره....به دیارم
مانده تنها  به فراموشی 
مزارم

من هیچ رهی جز ره‌ عشاق نرفتم
ره‌ کور شد و عشق نیامد بسراغم
با عشق نجنگم که دل‌ عشق دلم بود
پروانه شوم گر که بیاید به سراغم

من ترا میفهمم
ز همین روی نگهبان شب و روز شدم
چون تو از در ایی
بخیالم ،،روز نو روز شدم
یخ و سرمای زمستانی را گو فراموش شدم
چون ترا میفهمم
قصه روز شدم

چشمه یی خشکیده است
گاه بوی نم به خاکش میزند این ابر تار
تابشی تاریک دارد ابرهای پشت سر
چشمه را با دست خود خشکانده ایم
چشم من هم خشک شد
تک درخت نارون با خشک آب
پیچکی پیچیده دورش ،،خواب خواب
در نبود آب چون پیچیده است؟
پیچ بر آن چشمه‌های کور ناب

سودای عشق در سر من تا نهایت است
عشقم به عاشق ایران حکایت است

دست‌هایت بده تا پر توان تر
ریشه این ظلم ناااا هنجار را
از ریشه بر آتش نهیم
جای او
مهر و ادب را
عشق را
بر جانمان سازش دهیم 

من و غوک سحر خیزم
نشان آفتابی را
که در کنج لب بام است می‌دیدیم
چو غوک‌ام رفت
غوک دیگری را من نمی‌بینم
و تنهایی به دنبال نشان آفتابم من
تو می‌‌ایی به آغوشم 
چو غوک‌ام رفت

از دل‌ نروی  ،،عزیز دل‌ ،جان دلم
بنشین تو دمی بر قفس خام دلم
با حرف و سخن من نتوانم ز تو گویم
پیوسته شدی بر سخن و کام دلم
آرام ندارم ،من از عاقبت کار
دل‌ خانه تو،، راز تو بر بام دلم 

شقایق‌های گًل پر
نشان خانه ساغر
شراب سرخ خورده
گلویش خمره گوهر
شقایق‌های پرخون گشته از خونابه داور
مرا از سر
ترا از پر
چکیده سرخی از یاور

چشمه خشکیده را چون آب نیست 
خشکی آاش ویران کند آن چشمه را
مرگ را با چشم باز آاش دیده است
در کجا او چشم‌ها را بسته است
گرمی‌ خون چشم او بگشوده است
روشنائی اگر نماید زنده است

تو به من بگو که گلهات چی‌ شده لاله کم جون
همینه که همگی‌ هستیم درین بر بیابون
تو به من بگو که بارون رو ندیدی توی ابرها
شاید‌ام که دیده باشی‌ ،،،،نیومد از خونه بیرون
شاید‌ام گم کرده راه رو،،،رفته دریا رو به بینه
شاید‌ام سیر شده از ما،،که شده اینجوری حیرون
چرا برگات همه پژمرده و خونی تو رگات نیست
ناله هام فایده نداره ..لاله لال  گشته و بی‌جون

قبله گاه من بسوی مسجدی در قاهره است
مسجدی که شاه شاهان خفته است
من بسوی او نماز شکر می‌خوانم
که او بود آبروی ملت ایران 
و بوده سرو آزادی آن ویران
هنوز‌م می‌تپد از نام او خون در رگ آبادی ایران

با درودی خوشتر از ایام عشق
می‌ نمایم دست‌ها را جام عشق
جام را من برلبت منزل کنم
 خویش را با خویشتن  همدل کنم
این دلم دیوانه عشق است و باز
عشق را با خود دمی همدل کنم
سوزد اندر آتش عشقت دلم
دوری از جان را کجا غافل کنم
عمر را بر بام جانم گشته ام
تا فلک را در زمان باطل کنم

Montag, 11. Februar 2013


هزار خانه دل را خراب کردی چو رفتی‌
هزار امید ز ملت براب کردی چو رفتی‌
به یاد عشق به ایران  تو جان ببخشیدی
هزار جوان را خطاب کردی چو رفتی‌
تفکّر تو شده خانه امید و مجاب
و فا به ملت ایران کتاب کردی چو رفتی‌
تو شسته یی در و دیوار قلب‌های جوان
گلی بد ی که به عطرت گلاب کردی چو رفتی‌
نشسته‌ای تو کنار ستاره دلها
تو چشم مادر و ما را پر آب کردی چو  رفتی‌
نشان منزل تو در کنار شاه شهان
سعادتی است که این  را تو باب کردی چو رفتی‌

آواز سر نده 
که این مرده گان بیدار 
از کوی اشنا
چه غریبانه میروند
روح مرا به چنگ دلم
نابود کرده اند
آواز سر نده
که آن آشنای من
به کوی غریبی پریده است
آواز سر نده
که بمانم به کوی دوست  ( حاکمی)
صد با ر سلامی و هزاران به کلامی

بر کلبه آرامش دلهای شکسته

خونی که درون دل‌ ما جوی بهار است

گلهای بهارش پی‌ دلهای شکسته

هر شب سیاه چال طبیعت کشد بزیر
سروی ز باغ میهن افتاده در غریب
اینجا چه دلخوشیم به گرمای لانه یی
با آفتاب سرد زمستان خوریم فریب
روزی که رفت ز باغ وطن باغبان پیر
هر کس گلایه داشت نزد بر خودش نهیب
باغ پر از گًل و بلبل چوو خار گشت
یاری نماند تا نرود بر سر صلیب
محکوم گشته ایم و ندانیم راه را
هر روز بر سر یک شاخه در نشیب‌
نالیدن و خموشی مردان که چاره نیست
گوش فلک شنوا نیست ای‌ رقیب
آوارگان پر طمع بنشینید میرسد
مرگ عقاب و باز و وطن در پی‌ طبیب


چه نشستیم که این گرد و غبار ملخان
سوی ما شعله زده است
چشم‌ها از تابع این دین خمار
سنگ غلطان به ته دره زده است
کهنه شاخ گوزن پیر ببین 
بر سر بره زده است
اینهمه خاک چرا توی هوا است
به یقین خاک وطن بر سر ما نعره زده است
چه نشستیم که بال مگسی 
سال هاست بر سر ما سایه زده است

ننگین‌ترین روز وطن ۲۲ بهمن است
۲۲ بهمن است این روز اهریمن است
ای‌ تازیان روسیاه،ای‌ حامیان اشک و اه
آید چوو این روز سیاه ،ایران کفن برتن است
پوسیدگان روزگار ،ای‌ قاتلان بیقرار
این دین و این آئین تان،دشمن‌ترین دشمن است
جمهوری و اسلامتان در خاک من بیگانه اند
نابودی اسلامتان آخر بدست زن است
بیگانگان در خاک من زانوی ذلت میزنند
ایرانیان دانند این ،رهبر خودش دشمن است
ای‌ تازیان رافضی شمشیرتان بر فرقتان
ایران بزرگ آتشکده است،اتشگه جان و تن‌ است
ذلت نخواهد مام من  با خون و شمشیر عرب
گهواره عشق است وطن ،نامش چه دشمن شکن است
ایران من  مام وطن این تازیان هم میروند
شور و نشاط زندگی‌ در نام و بطن میهن است