Donnerstag, 11. Dezember 2008

خدایا ترا من به هستی قسم می دهم
به هستی ی مستان هستی قسم می دهم
خودت هستِ هستی و هستی به هستی
به دلهای مستی که، هستی قسم می دهم
اگر دست مستان به هستی رساندی
به آن راست مستان هستی قسم می دهم
مرا باور هستی است، با دلی مست
به سلطان مستان هستی قسم می دهم
شکایت ندارم ... به خواهش بسازم
ندایت شنیدم، به مستی قسم می دهم



گون
منم آن ساقی بی جام
که، مستی به گرفته است
زجام تهی ام کام
من ندانم
که، چه راهی بروم
در شب بی نام
ویا سربه بیابان
و بسازم
زگل خام
دستم به شکسته است
به سنگی که، پریده است
دو سر تیز
از این بام
منم آن ساقی ناکام
چه، بی جام
چه، با جام



گون
میون رزهای سرخ
توی باغچه بهشت
دنبال بوییدن تو
گم شده بودم، توهوا
میون کلافه های پرکلاف زندگی
دنبال موی تو
که، سر در آور بودم
از همه جا
تو می گفتی
که، کمی پایین ترا
منو، می بینی
همه جا را پا برهنه رفتم و
همراه باد
در پی دیدن تو
هم سنگر موج صبا
شبنم سرخ چشام
سواره بر تک مژه هام
میون غریبه ها و آشنا
ندیدمت، در هیچ جا



گون
دریا کویر آبه
ماهی شناگر اون
دنیا کویر زندگی
همه شناور اون
گرمی تو مثال
آفتاب روزای یخی
تو نور کم رنگ شده ای
در پشت توری نخی
خونه های بی سقف ما
پنجره هاش آبکی ان
بچه های کویر شدن
ماسه و ریگ های شنی ان
دریا و باد داره میاد
که، خونه را خراب کنه
ماهی ها را بی آب کنه
زندگی رو سراب کنه
دنیا کویر زندگی
همه شناور اون
دریا کویر بندگی
همه شناگراون


گون
هوا را می توان نالید
مرا هم، می توان نالاند
در و دروازه ها باز است
در هنگامه ی باران
اگر شویند خاکی را
نه از آلایش خاک است
به رنگ خاک در کویَت
شوم خاکی که، او پاک است
هوا نالان
منم باران
اگر سخت است باریدن
زچشم ابرها از گاز اشک آور
ببارد در خم دیدن
تویی باران
که، افتادی زچشم آسمان
برسینه ی جانان
شوم باران
ز خود نالان



گون
شمع عمر من اگر خاموش است
شمع یاد تو مرا می سوزد
گریه ی شمع ز چشمان من است
شعله اش از لب من می سوزد
سر به زانوی تومن خاموشم
راز غم زمزمه را می سوزد
درخیالی که، از آن نالانم
دل سنگی ی زمین می سوزد
جای خون در رگ تو سنگ مذاب
از تبم نیمه ی جان می سوزد


گون
من در کجای نگاهت نشسته ام
چگونه می بینی
دیدی مرا به نگاهی
،ویا که، رهگذری
بگو که
در کجای نگاهت نشسته ام
اگر که، دیده شدم
در کناره ای
بی قرار می گویم
که، از نگاه حقیرانه
خسته ام
من پشت پلک بسته ی خورشید
تنها نشسته ام


گون

Dienstag, 25. November 2008

در موج آرزو شده آرام بی نفس
مهتاب شب زده بیرون از این قفس
با چشم بسته و تابی زبی قرار
پایش به گل نشسته و رویا کند شکار
دستش میان چشمه ی خشکیده از نگاه
یادم نبود که، هستم میان راه
با هر نگاه مستی مستانه می دهی
با آن نگاه هستی به ویرانه می دهی
بس کن که، عمر تمام است ای گلم
تو یادگار ... به افسانه می دهی



گون
من رو به روی
ترازوی آرزو
با کوله بار خاطره هایم
دنبال شادی وامید خویشتن
گشتم، ولی چه سود
تنها، کلید خانه ی غم بود دست من
شرمنده ام
که، سرم همره من است
بهتر که، او نبود
کنون در نشست من



گون
مرا ستاره ی بختی است
تشنه در ساحل
به آب شور
لب تشنه می نهدغافل
شکسته عکس خودم را در آب می بینم
چو ذره ای ته دریا
به خواب می بینم


گون

Dienstag, 18. November 2008

اتاق دم دار است
هوا شده پردود
فضای بغض آلود
و خاک تیره شده
به آب زهرآلود
هوای دود آلود
زمین چه تب دار است
گون
خورشید تخته ای
باور نمی کند
در چهارچوب قاب
میخش به روی آب
در چرخش است و خواب
با باد بی نفس
گویا بدون ماه و ستاره است
دارد نگاه به ما می کند
از لابه لای قاب
از چشم او
به اشک قسم
و بوی شراب
خورشید تخته ای
بی ماه و ماهتاب
در آرزوی خواب


گون
من رفته ام به خواب که، پیدا کنم ترا
بر موج موی گمشده است شانه ای زنم
تا سایه های نگاه ترا بوسه ای زنم
در لابه لای خیال پرسه ای زنم
در خواب کودکانه، چه آواره ام هنوز


گون
بسته است چشم ما
چشم دگرکجاست
ما که، در فرسایش
ریشه ها بیرونند
باد سرخورده
زتُف
کوه دل گمشده است
شعله هایش درصف
جانمان رفته ز کف


گون

پرواز روی بال سفر کرده ام غروب
اما چه سود چلچله ما سقوط کرد
در روشنی چشم، چو آیینه ماهتاب
در بند حسرتیم و هلهله ی ما سقوط کرد
از پای مور رفته جهانی به دور دست
افتادگی چشم سمندر سقوط کرد
بنگر که، پای قلندر چو پای مور
در زیر سایه ی باران خطوط کرد
ما در کنار شربت خونین تاک، خوش
سیراب تر ز هر چه که، ما را منوط کرد
در بند خلوت زلف هزاره ایم
دریای عشق را سرابی چو لوت کرد


گون
دلا زکوی تو پویم گل بهشتی را
اگر که، کل جهان گل شود نمی خواهم
من ازنجابت اشکت اگر، به دل گویم
شکسته تر به از این بیشتر نمی خواهم
قدم گذاربه چشمم که، دل نمی بیند
اگر که، دید بسوزد که دل نمی خواهم
سپاس من زخدایم که، آمدی به وجود
به جز وجود تو، من ازخدا نمی خواهم



گون
اگر به کوه نگاه کنم، کوه می شکفد
گُلی به سر مذابی به سنگ خارایش
زحسرت نگه ام دود برسرش لولد
زآه یخ در سینه ام چوارارواحش
قسم به داغ دل آفتاب عالمتاب
شکسته شیشه دل در بلوک آرایش
قدم به چاه تمنا نمی گذارد سر
بنوش چشمه ی اشکش به لوت صحرایش
شکار جان به نگاهی که، کوه را شکست
چو خسته ای که، به دریاست دود نازایش
نشسته دور و برم ناله ز دورا دور
ز دشت سوخته اش یا که، کوه گیرایش
نمانده بر در و دیواره ی زمان، رنگی
به خون من تشنه شده رنگین به وقت اجرایش



گون

Donnerstag, 30. Oktober 2008

گفتا که، قصه ی ما رشته غم است
درلابه لای اشک دو پروانه همدم است
آهسته می روم که، دمی را خبر کنم
نجوا به گوش دوست که، گوشی خبر کنم
گویند قصه دیروز نیست ... شد
رنگی ز خاک گیرم و خاکی بر سر کنم
این لاشه را که، بر سر دستان گرفته اند
بار گناه کیست که، این سان سفر کنم
در غربتم ببین چه غریبانه می روم
در زیر خاک عزت خود را دگر کنم
نامی به یاد نمانده ولای عشق
عشق وطن برای وطن سیم و زر است



گون
مرا همدرد خود دانید
مرا همراه خود خوانید
مرا بیگانه از آلام نشمارید
گل دیوانگی را توی گلدانی بکارید و
تنهایش نیازارید
ز بوی غنچه ی نارس
گل یاسم خزان دارد
و اکنون بسترش در خاک غربت
در سکوتی سخت ونا پیدا
به طوفانش نسپارید
اگر در سرزمین من
زمین نیست
مرا زنجیر بیگانه است


گون

تو آمدی تا ما شویم
از برکه ای دریا شویم
در زیر این بام کبود
از ذره ای دنیا شویم
خوش آمدی با آمدن
بنشین کنار من چو من
گرمی بده برجان من
دیروز را حالا شویم
من ماه خود را یافتم
در سینه ام انداخته ام
او را به قلبم بافتم
تا یکدل و یکجا شویم
هر جا که، باشی با منی
روحی که، درجسم منی
همراه من چو آهنی
ابریشم دیبا شویم
باران اگر بارد به من
روی سرم چتری بزن
دستان تو در دست من
پروای بی پروا شویم
گم گفته ام از یاد خود
از این همه گفتار خود
بخشیده بر دلدار خود
بالی شویم، بالا شویم


گون

Dienstag, 21. Oktober 2008

دلم برای تو تنگ است
راه من دور است
دلم به راه تو غوغاست
درخم چنگ است
کجا هوا نگرفته است
اگر به دیدن گل رفته ام
گذر از آن شقایق بی پَر
گذر ز لاله خاموش
چه رهگذر بسیار
روم به دیدن بیمار
ببین که، تنهایی
کجا به خاک نیاسوده سجده باید کرد
که، سجده ام رنگ است
وزیر خاک
پر از لاشه های خرد شده
و موریانه رسیده به استخوان
من از پیاده روی سرسرای بی روحی
ز اشک خشک نگشته
هزار مردمک چشم
ریخت از یادم
دلم برای تو تنگ است
زمانه ای که، گذشته
به کوچه ها بن بست
که، پُر ز کوچه تنگ است
رسیده آب
به اَبروی آسمان در خواب
ببین
که، جبهه جنگ تنگ است
صدای مهربانی ها
چون صدای خمپاره است
صدای خنده ما
از صدا چو رگبار است
صدای اشک
اسیری
به چشم همراه است
به کودکی نرسیدم
جوانیم پیر است
به کام من
همه جا رنگی از زمستان است
نگاه تو شده سنگی
نگفته می گویی
دلم برای تو تنگ است
گون
مغز را پَر کندند
تا نداند پرواز
در گذار هستی
در شباهت
به چه چیز
سنگ یا
هاون دود
آب ها دود آلود
سال تنهایی را
با نگاهی به قفس
رو به رویم سنگ است
تا که، افتم ز نفس
کف پای دریا
خیس از اشک سیه ماهی ها
عمق چاه برهوت
تشنه است و بی آب
بر سرش حلقه زده دام سراب


گون
دنبال کفش سفالین کهنه ام
با نفت و گاز بدان پا برهنه ام
لب های کوزه ی من تشنه از سراب
در سفره ی یتیم نه نان آمده، نه آب
کفتار و خرس و شغالان سلامتند
گنجشک و کبک همه در خوابند غفلتند
غوکان دعا کنند به جان خرس پیر را
جان ها فدا کنیم پرچم خوشید و شیر را




گون

Freitag, 10. Oktober 2008

این داد خود که، بر سر هفت آسمان زدم
دل را به سینه آن کهکشان زدم
از دوستان نرسد ناله ای به چنگ
تا خود شدم دو دست بر این ریسمان زدم
همراه مرغ شب که به پرواز می روم
نور سپیده را به چشمه ی نور زمان زدم
ساکت نمی شوم مگر هنگام خاموشی
مرگم نمی کشد که، دست به پیرمغان زدم
مفتی و شیخ دربه در روز آخرند
من چادری کنار حکیم جهان زدم
نه اهل این بهشتم و دوزخ، نه برزخ ام
پیش خدای خویشم و زانو به آن زدم



گون

بعد سرمای زمستان
بعد طوفان کویر
بعد پرواز هزاران زاغک لنگان
از سیاهی مثل قیر
سر در آورده گَوَن
شده ساکن دردشت
دشت خالی از آب
مایه از خاک کویر
همچوسنگی در زیر
تا که، چَلپاسه ی دشت
نفسی تازه کند
گَوَن سایه کویر
گَوَن دیگر دشت
یک کمی دورتر است
خسته از خشکی آب
گوژپشت از باد است
زخم بر گردن او از ریگ است
گوشوارش سوراخ
اما، او مانده به دشت
تا نگویند بیابان برهوت
خالی از این گَوَن است


گون
کپک کهنه بر دردیوار
هیچ روزن ندارد این زندان
خون ما جنس خاک شالی شد
شده آیین کهنه ام بر دار
سطل های زباله ی تاریخ
با هزاران ستاره ی روشن
کی رسد نور آفتاب خموش
منتظر مانده ایم بر سَرِدار
در درون زباله های فلک
نقش ماهمچو راه شیری شد
گره چشمه های میخ به سنگ
می رسد از ستاره ی دیدار
نیست اندک شراب در خانه؟
تا بسازیم چوبه ای از دار
همگی اوفتاده در خوابند
رهگذر ایستاده است هوشیار



گون
گَوَن سرمایه ی دشت و کویر است
گَوَن در باد سردرگم اسیراست
گَوَن افتاده در آغوش خشکی
تو گویی بسترش جنس حریر است
به سنگ داغ صحرا دل نبسته است
به ریگ و ماسه اش منزل نشسته است
بسوزد از تپش گاهی جوانه
ندارد ناله ای گویی شیر است
اگر باران نبارد سال درسال
اگر تند باد صحرا یش زند خال
اگر چوبش بخشکد مثل هر سال
در این دریای خشکی می زند بال
گَوَن مهد غرورش خاک خشک است
اگر بویی تنش از جنبش مشک است
ندارد سرنوشتی بهتر از خاک
ز خاک آمد پدید در نای خشک است


گون

Freitag, 19. September 2008

مرا دریاب درگرداب
تو دیدی چهره زیبای من
حالا نقابی زشت از افیون
شده هم سو و هم آوای من
خوارم، مرا دریاب
ببین این چهره ی بی جان شده
لب ها ورم کرده
درگورقیراندود
ببین این چرده ی تلخ مرا
گشته چروک و زرد و خزن آلود
که، پلکانم به هم چسبیده و
چشمان اسیر دود
در این دریای دودی
قامتم بشکسته و برخود ستم کردم
دگر دادی ندارد سینه ام
خشک است و درد اندود
مرا دریاب که، درد استخوان دارم
و خارش درد و پهلویم به جان دارم
اگرخونی به رگ مانده
برای لحظه های درد جا مانده
از این افیون
از این معجون ناهنجار وامانده
شدم من از همه رانده
نمی دانم دگر نامی ز گل های بهاری را
چو یاس و یاسمن
یا سنبل و لاله
ویا داوودی پُر پَر
و نرگس را
به خاطر می توان آورد
دگر عشق من از گل نیست
دگرعشق من از خواهر وبرادر
یا که مادر نیست
قناری های اطرافم
... همه معتاد
ودم جنبانک چاهی
نمی جنبد دمش در یاد
به باغ سبز رویایم
کنون خشخاش می روید
گل خشخاش
گل خشخاش در مغزم
به تنهایی گل عشق است
نمانده آبرو
و غیرتی در کار
درون خانه و در کوچه و بازار
به هرکس می رسم
هستم گلی از خار
بگو از مادرم
یا دوستان سابقم
با من حقارت وار
می گویند از حلقه های دار
به هنگامی خماری من نمی فهمم
به خود می پیچم از دردم
زمادر
و یا که، خواهر
در خماری، پول درمان را
به زور گریه یا ناله و یا تهدید ویا نیرنگ می گیرم
پدر رفته است از یادم
پدر را من فراموشم
که، نامش نسیت در هوشم
و شاید از سکون درد من
رفته است زیر خاک
صدایش نیست در گوشم
همه فهمیده اند که، من شدم معتاد
و دارم می روم از یاد
مرا دردی است نا هنجار
تنم رنجور، دلم بیمار
نمانده در توانم
قصه پیکار
خداوندا! مرا دریاب
کمک کن تا بریزم درد را
در هاون، آتشفشان
یا فضایی در بیابان
کمک کن تا فراموشم شود این درد
من از درد هزاران می گویم
نه در فردا
همین امروز
در این گرداب
مرا دریاب
تو پاکم کن
و خاکم کن
کنار صد هزاران خفته از این باب
گون
داد گَوَن فریاد شد
فریاد او بیداد شد
چون خسته شد از روزگار
آمال او بر باد شد
این زندگی بیداد هست
از سنگ داغ و ریگزار
ساکن به کوی باد هست
من با گَوَن هم ناله ام
هر روز و شب همسایه ام
یادم ز شادیش شاد هست
هم نوش وهم پیاله ام
کر گشته است این داد من
گاهی شود فریاد من
زخم خوردگان انتظار
دردم شده همزاد من
از استخوان بشکسته ایم
همچون صلیب خسته ایم
هر روز پا و دستمان
با میخ دوران بسته ایم
افتاده از گوش گَوَن
با بوی یاران کهن
آمد به جان انجمن
دادی برآن بیداد من
ما زندگان افسانه ایم
با یادمان بیگانه ایم
خاریم با باد نفس
افتاده ایم، درمانده ایم




گون
سلام من به تو از ساحلی دور
که، خوش باشی اگر آوای من رفت
تو که، بودی همه دنیای من بود
تو که، رفتی همه ی دنیای من رفت
تو که، بودی وجودت زندگی بود
به پروازت همه رویای من رفت
قناری را قفس در ناله دارد
چو در وا شد، رخ زیبای من رفت
از این پس زندگی پر چاله و چاه
عصای دست من، پروای من رفت
خداوند دلم همراه بادت
عزیز زندگی مینای من رفت

گون