Freitag, 19. September 2008

مرا دریاب درگرداب
تو دیدی چهره زیبای من
حالا نقابی زشت از افیون
شده هم سو و هم آوای من
خوارم، مرا دریاب
ببین این چهره ی بی جان شده
لب ها ورم کرده
درگورقیراندود
ببین این چرده ی تلخ مرا
گشته چروک و زرد و خزن آلود
که، پلکانم به هم چسبیده و
چشمان اسیر دود
در این دریای دودی
قامتم بشکسته و برخود ستم کردم
دگر دادی ندارد سینه ام
خشک است و درد اندود
مرا دریاب که، درد استخوان دارم
و خارش درد و پهلویم به جان دارم
اگرخونی به رگ مانده
برای لحظه های درد جا مانده
از این افیون
از این معجون ناهنجار وامانده
شدم من از همه رانده
نمی دانم دگر نامی ز گل های بهاری را
چو یاس و یاسمن
یا سنبل و لاله
ویا داوودی پُر پَر
و نرگس را
به خاطر می توان آورد
دگر عشق من از گل نیست
دگرعشق من از خواهر وبرادر
یا که مادر نیست
قناری های اطرافم
... همه معتاد
ودم جنبانک چاهی
نمی جنبد دمش در یاد
به باغ سبز رویایم
کنون خشخاش می روید
گل خشخاش
گل خشخاش در مغزم
به تنهایی گل عشق است
نمانده آبرو
و غیرتی در کار
درون خانه و در کوچه و بازار
به هرکس می رسم
هستم گلی از خار
بگو از مادرم
یا دوستان سابقم
با من حقارت وار
می گویند از حلقه های دار
به هنگامی خماری من نمی فهمم
به خود می پیچم از دردم
زمادر
و یا که، خواهر
در خماری، پول درمان را
به زور گریه یا ناله و یا تهدید ویا نیرنگ می گیرم
پدر رفته است از یادم
پدر را من فراموشم
که، نامش نسیت در هوشم
و شاید از سکون درد من
رفته است زیر خاک
صدایش نیست در گوشم
همه فهمیده اند که، من شدم معتاد
و دارم می روم از یاد
مرا دردی است نا هنجار
تنم رنجور، دلم بیمار
نمانده در توانم
قصه پیکار
خداوندا! مرا دریاب
کمک کن تا بریزم درد را
در هاون، آتشفشان
یا فضایی در بیابان
کمک کن تا فراموشم شود این درد
من از درد هزاران می گویم
نه در فردا
همین امروز
در این گرداب
مرا دریاب
تو پاکم کن
و خاکم کن
کنار صد هزاران خفته از این باب
گون
داد گَوَن فریاد شد
فریاد او بیداد شد
چون خسته شد از روزگار
آمال او بر باد شد
این زندگی بیداد هست
از سنگ داغ و ریگزار
ساکن به کوی باد هست
من با گَوَن هم ناله ام
هر روز و شب همسایه ام
یادم ز شادیش شاد هست
هم نوش وهم پیاله ام
کر گشته است این داد من
گاهی شود فریاد من
زخم خوردگان انتظار
دردم شده همزاد من
از استخوان بشکسته ایم
همچون صلیب خسته ایم
هر روز پا و دستمان
با میخ دوران بسته ایم
افتاده از گوش گَوَن
با بوی یاران کهن
آمد به جان انجمن
دادی برآن بیداد من
ما زندگان افسانه ایم
با یادمان بیگانه ایم
خاریم با باد نفس
افتاده ایم، درمانده ایم




گون
سلام من به تو از ساحلی دور
که، خوش باشی اگر آوای من رفت
تو که، بودی همه دنیای من بود
تو که، رفتی همه ی دنیای من رفت
تو که، بودی وجودت زندگی بود
به پروازت همه رویای من رفت
قناری را قفس در ناله دارد
چو در وا شد، رخ زیبای من رفت
از این پس زندگی پر چاله و چاه
عصای دست من، پروای من رفت
خداوند دلم همراه بادت
عزیز زندگی مینای من رفت

گون