Mittwoch, 25. Februar 2009

به نام کسانی که، نام آورند
و تاریخ را در زمان آورند
نهفته به یک قطعه ی شعرشان
نسیم ثمینی که، جان آورند

گون
بمان که، ماندگاری تو عشق را نگهبان است
بخوان که، خواندن تو نسخه ای زدرمان است
بگو که، گفتن تو صحت است و پیمان است
چو سرو باش بنازی که، در خرامان است
بیا که، آمدنت طُره در بیابان است
بکش که، کشته ی تو همچو روح در جان است
چوآتشی تو، بسوزان مرا که، سامان است
ببار بارش باران که، اصل فرمان است
به هرکجا که، روح رود همره شهیدان است
بدان که، هرکجا که، بمیرم زخاک ایران است


گون

Sonntag, 1. Februar 2009

اگر مام میهن برفت از کف ما
اگر بی وطن گشته است رهبرما
اگرفکر تازی شده مظهر ما
اگرعشق مرده است درپیکر ما
چه گویم به جز این شکایت خدا را
اگرعده ای آمدند تا وطن را فروشند
اگر خودفروشان به دین این وطن می فروشند
اگرخاک ایران ما را به ارزن فروشند
اگر پیکرش را نخواهند ز گردن فروشند
چه گویم به جز این شکایت خدا را
اگرکشته ها، پشته در راه میهن شده
اگرجویباران خون وقف میهن شده
اگراستخوان ها ستونی زمیهن شده
اگرسقف این کهکشان بسته درهم شده
چه گویم به جز این شکایت خدا را
اگرخوش نشینان کاخ جماران خدایند
اگر کشت و کشتار را در وطن رهنمایند
اگربردگی های ما را به دنیا سزایند
اگرزهد و تقوای آنها نماد بلایند
چه گویم به جز این شکایت خدا را
یقین ام خدارا ... نه از جنس تازی
یقین ام که، نیستی ز خاین تو راضی
یقین ام در اندیشه است هست اسرارو رازی
یقین ام دگر بار ایران ما را بسازی
ندارم به جز این شکایت خدا را



گون
می کنم درکهکشان پرواز
می روم از آسمان خفته ی این زندگان بیرون
و می پیچم به دورم نقشه میهن
و پیدا می کنم ایران فردا را
بدون دین اسما را
می گذارم نقطه ای
از آستارا تا دشت مغان
تا تر گُوَر، تا خانه پیرانشهر اما در نهان
تا چَزابِه دارخویین
تا شلمچه – کوت عبدالله
تا ابوموسی و تنب کوچک
هرمز، سراوان
زابل و سنگان
تا دهات خانگیران
تا گلی داغی و گومیشان
و اینچه برونِ مرزداران
و %٦٠ ز دریای شمال کشورم ایران
می روم من همچنان در کهکشان
تا دور دستان زمان
تا نبینم در وطن یا در جهان
عده ای غافل و قاتل
عده ای مزدور و جاهل
عده ای بی عار وباطل
عده ای خانه به دوش
در ناکجاآباد منزل
می روم
می روم بیرون از این هفت آسمان
تا آسمان هشتم و هشتادمان
می روم من خارج از دنیای این عمامه داران
می روم پیش جوانان که، غیرت در رگ آنهاست
می روم پیش برومندان ایران
می نشینم در کنار آبرومندان ایران



گون
من همان عشقم که، تو عشق منی
توهمان عشقی که، هر دم با منی
طول عمر من گذرگاهی ز باد
شعله ی عشقی که، در عشق منی
انتظار روزها، شد عمر من
همره عمری، چو رفتی با منی
لحظه های عمرخاک است، در کفم
خاک عمرم گشته ای خاک منی
هر چه فریاد زمان آمد به گوش
در هیاهوها نگفته، با منی
نا توان گشته است حالاتم زعشق
روزگاران را نهفته با منی
راهِ بیرون رفتنم دیوار شد
پشت دیوارنه خفته، با منی
شب نمی آید که، فردایی رسد
کشته در فردای کشته با منی



گون
دانه هایی که، ز عشقی شکفد در دل شب
با تو بودن دریاست
چشم فرهاد کجاست
بیستون را پیداست
تو همان منبع عشقی
که، در درونش پیداست
رخ شیرین، رویاست



گون
تو دردی بهتر از درمون نباشی
تو عاشق تر از این مجنون نباشی
همه جا رفته ام جزخانه دل
خراباتم که، سرگردون نباشی


گون
بسوزد درد بی درمان بسوزد
بسوزد آتش بی جان بسوزد
بسوزد خرمن آشفته بازار
که، جان من همین الان بسوزد
من از بیگانگان دلتنگ دلتنگ
در این بیگانگی سامان بسوزد
به هر کس داده ام دل را، دلم بود
نکرده عاشقی از جان بسوزد
سرآمد روزگار دوستی ها
چشیده دردها، درمان بسوزد
بسوزد درد این خاکستر داغ
نشسته بر سر خوبان، بسوزد
چو باد آمد چو طوفان رفت از دل
کجاها روزگاران را بسوزد
پرو بالم شده همرنگ دریا
از این رنگم دل صحرا بسوزد




گون
من ندانم سفرم تا به کجا خواهد کشید
این دل ساکت و آرام چه ها خواهد شد
آفتاب از تب عشقم چه غروبی دارد
دست یخ بسته ی من سرد رها خواهد شد
از کجا تا به کجا آمده ام پای به پای
سوسن و سرو چمن باد هوا خواهد شد
گر شوم من ز خزان خشک و چروکیده ی دوست
سنگر عشق از این ناله جدا خواهد شد
صاحب دل نشوی گر نستانی دل دوست
می روم در پی دل سوی خدا خواهد شد


گون
شعله های یخ زده خورشید
گرمای وجودم را چشید
هیچ کس در گذر فریاد
صدایم را نشنید
پروانه های شب پره ی رقصان
گلویم را بر خاک می کشید
ای مردگان زنده شده از خاک
با سینه های چاک چاک
این ها که، جای خدا ایستاده اند
هستند زیر لاک
فردا به جرم عشق به ایران
بر دار می شویم
همراه رفتگان راه وطن
بیدار می شویم



گون

چرا نشستی تو
مگر شکستی تو
بیا بپا خیزیم
اگرکه، هستی تو
از این همه بیداد
صدا شده فریاد
چرا نشستیم ما
مگر شکستیم ما
اگر به پا خیزیم
همیشه هستیم ما
بیا که، ما باشیم
به یک صدا باشیم
از این همه بیداد
زغم رها باشیم
ستون دشمن ما
ز پایه لرزان است
اگرکه، ما بشویم
ز ریشه ویران است



گون

من زخم خویش دیدم و تو زخم دیگران
من درد خویش گفتم و تو خنده ای به آن
سر در کلام خویش بدادم، ز داد تو
حق با تو نیست عزت خود را کمی بدان
شلاق ها زدی به زبانت، چه ناروا
مهر سکوت من شده فریاد بد عنان
دشمن نبوده ام که، اسیرم بخواستی
راضی نگشته ای که، دمی دم زنم به جان
گر کینه در دلت ز من انباشت بوده است
کردی خراب خانه از این سیل بد گمان
جغدی که، داشتی تو به وسواس ذهن خود
اکنون نشسته بر لبه ی بام بی زبان
فردا نیامده است که، فریاد آن زنم
عمری نمانده است که، گویم ترا از آن


گون
چشمای من
با پلکشون
پارو زنون
می گذرن از موج نگات
اماچه فایده که، نگام
غرق میشه در موج نگات
منو ببین
دستم بگیر
منو ببین
دستم بگیر
اگر نجات پیدا کنم
هستم برات
هستم برات



گون
پاها به گل نشسته وسر سوی آسمان
بر سینه ی هوا نهد، این ساقه نحیف
از خاک خیس می کشد آثار زندگی
تا قدرتی شود و نماند همان ضعیف
برگ و بَری بگستراند و چتری و سایه ای
آثار زندگی بدهد برسرحریف
آلودگی بزادید ز هر طرف
آرام گیرد و نامش شود شریف
امروز با تبر کمرش را شکسته اند
پهن است بر جسدش سفره ای ظریف
با تکیه های پکیده ی آن شاخسار خود
گرمی رساند و خاکستری نظیف
از خاک سر کشیده و رفته است زیر خاک
تا رخ کند جوانه ی دیگر از آن لطیف


گون