من زخم خویش دیدم و تو زخم دیگران
من درد خویش گفتم و تو خنده ای به آن
سر در کلام خویش بدادم، ز داد تو
حق با تو نیست عزت خود را کمی بدان
شلاق ها زدی به زبانت، چه ناروا
مهر سکوت من شده فریاد بد عنان
دشمن نبوده ام که، اسیرم بخواستی
راضی نگشته ای که، دمی دم زنم به جان
گر کینه در دلت ز من انباشت بوده است
کردی خراب خانه از این سیل بد گمان
جغدی که، داشتی تو به وسواس ذهن خود
اکنون نشسته بر لبه ی بام بی زبان
فردا نیامده است که، فریاد آن زنم
من درد خویش گفتم و تو خنده ای به آن
سر در کلام خویش بدادم، ز داد تو
حق با تو نیست عزت خود را کمی بدان
شلاق ها زدی به زبانت، چه ناروا
مهر سکوت من شده فریاد بد عنان
دشمن نبوده ام که، اسیرم بخواستی
راضی نگشته ای که، دمی دم زنم به جان
گر کینه در دلت ز من انباشت بوده است
کردی خراب خانه از این سیل بد گمان
جغدی که، داشتی تو به وسواس ذهن خود
اکنون نشسته بر لبه ی بام بی زبان
فردا نیامده است که، فریاد آن زنم
عمری نمانده است که، گویم ترا از آن
گون
 
 Posts
Posts
 
 
 

 
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen