Dienstag, 30. September 2014


از آن زمان که شاخه امید خشک شد
در من نشانه یی ز بهاران .نیامده است
هر کس که آمده است به پیشم چو یادگار
آواره‌ بود ، چهچه بلبل نیامده است
گلهای عشق و امیدم به سالهاست
با ساز دیگری شده مست و ، نیامده است
بازیگری است گردش ایام عمر من
از بهر درد عشق ، طبیبی نیامده است
(حاکمی)

Donnerstag, 25. September 2014


سلام
انسانم ولی‌ سیاه رنگ
زندگییم هم سیاه بود
با افکاری انسانی‌ و سبز
پوششم از پوست و برگ درختان
دنیایم شاد، با روح و همراه نشاط طبیعت
شوقم..... وطنم و قبیله ام
تو آمدی و به من نزدیک شدی
مرا به بردگی بردی
لباس تنم را تو
بر قامتم دوختی
و خواستی‌ که رنگ تو باشم
مرا از درونم دور کردی
و سر زمینم را
و ثروت درونم را
که نشاط بود و سبز بود و طبیعت
یکجا به غارت بردی
حالا ، با تزریق تبیلقاتت به مغز استخوانهایم
نمی‌توانم آنچه بودم باشم
تو مرا رنگ کردی
برای بهره کشی‌................
من سیاه
برنگی دیگر شده ام
فرزندانم را تو پیش خرید کردی
(حاکمی)

آنجا که کوه غرور و وفای دوست
همبستر خاک میشود
از من نشان نگیر
که خورشید زندگی‌
از چهره ی خدای زمین
پاک میشود
هرگز گمان مبر که آسان گذشته ام
تا یار آن دل‌ ناباورت شدم
برگ خزان به بین
که با با د آرزو
در پایگاه اشک
همره کولاک میشود
(حاکمی)

Sonntag, 21. September 2014


آسمان حس مرا باور کرد
و تو رفتی‌ که هوای دل‌ من با د ،هوا است
و نماندی که زمان پائیز است
از بهار نارنج
آب نارنج خبر می‌دهد از احساسم
زندگی‌ بار شقایق دارد
و من آوازه این قافله سر در گم
شاهدی از خورشید
در میان من و ما سردرگردان
(حاکمی)

Montag, 8. September 2014



آنجا که انفجار قدمهای راز هاست

از خط قرمز فکرم عبور کن

گلها برای بلبل گلهای عشق نیست

رازم بخوان تو، جمله دل‌ را مرور کن

با نام شب به سجده عشاق میروم

دلهای پرتلاطم دل‌ را صبور کن

از آفتاب مهر نمانده است ذره یی

داروی درد خویش ز اندام مور کن

ساقی و می‌‌چو آفت دلهای ما شدند

با جام ارغوان دل‌ مارا خمور کن

Foto: ‎آنجا که انفجار قدمهای راز هاست

از خط قرمز فکرم عبور کن

گلها برای بلبل گلهای عشق نیست

رازم بخوان تو، جمله دل‌ را مرور کن

با نام شب به سجده عشاق میروم

دلهای پرتلاطم دل‌ را صبور کن

از آفتاب مهر نمانده است ذره یی

داروی درد خویش ز اندام مور کن

ساقی و می‌‌چو  آفت دلهای ما شدند

با جام ارغوان دل‌ مارا خمور کن

(حاکمی)‎

Freitag, 5. September 2014


از من نپرس که چرا
چشمانم را می‌‌بندم
چشمان باز با پنجره یی بسته
رویا یی که خاطره را می‌بیند
گلهایی که هرگز نمیرویند
اما ذهنم را گلستان کرده اند
از من نپرس که زبانم را کجا جا گذاشته ام
حرفی‌ برایم نمانده است
او برایم نغمه یی می‌خواند و من به او
او یی که گشده است گوش می‌دهم
از من نپرس که
سوکتم دنیای من شده است
من فقط در سکوت میتوانم
در کنارش باشم
احساس می‌کنم چشمانش
با من صحبتی‌ دارد