Donnerstag, 30. Oktober 2008

گفتا که، قصه ی ما رشته غم است
درلابه لای اشک دو پروانه همدم است
آهسته می روم که، دمی را خبر کنم
نجوا به گوش دوست که، گوشی خبر کنم
گویند قصه دیروز نیست ... شد
رنگی ز خاک گیرم و خاکی بر سر کنم
این لاشه را که، بر سر دستان گرفته اند
بار گناه کیست که، این سان سفر کنم
در غربتم ببین چه غریبانه می روم
در زیر خاک عزت خود را دگر کنم
نامی به یاد نمانده ولای عشق
عشق وطن برای وطن سیم و زر است



گون
مرا همدرد خود دانید
مرا همراه خود خوانید
مرا بیگانه از آلام نشمارید
گل دیوانگی را توی گلدانی بکارید و
تنهایش نیازارید
ز بوی غنچه ی نارس
گل یاسم خزان دارد
و اکنون بسترش در خاک غربت
در سکوتی سخت ونا پیدا
به طوفانش نسپارید
اگر در سرزمین من
زمین نیست
مرا زنجیر بیگانه است


گون

تو آمدی تا ما شویم
از برکه ای دریا شویم
در زیر این بام کبود
از ذره ای دنیا شویم
خوش آمدی با آمدن
بنشین کنار من چو من
گرمی بده برجان من
دیروز را حالا شویم
من ماه خود را یافتم
در سینه ام انداخته ام
او را به قلبم بافتم
تا یکدل و یکجا شویم
هر جا که، باشی با منی
روحی که، درجسم منی
همراه من چو آهنی
ابریشم دیبا شویم
باران اگر بارد به من
روی سرم چتری بزن
دستان تو در دست من
پروای بی پروا شویم
گم گفته ام از یاد خود
از این همه گفتار خود
بخشیده بر دلدار خود
بالی شویم، بالا شویم


گون

Dienstag, 21. Oktober 2008

دلم برای تو تنگ است
راه من دور است
دلم به راه تو غوغاست
درخم چنگ است
کجا هوا نگرفته است
اگر به دیدن گل رفته ام
گذر از آن شقایق بی پَر
گذر ز لاله خاموش
چه رهگذر بسیار
روم به دیدن بیمار
ببین که، تنهایی
کجا به خاک نیاسوده سجده باید کرد
که، سجده ام رنگ است
وزیر خاک
پر از لاشه های خرد شده
و موریانه رسیده به استخوان
من از پیاده روی سرسرای بی روحی
ز اشک خشک نگشته
هزار مردمک چشم
ریخت از یادم
دلم برای تو تنگ است
زمانه ای که، گذشته
به کوچه ها بن بست
که، پُر ز کوچه تنگ است
رسیده آب
به اَبروی آسمان در خواب
ببین
که، جبهه جنگ تنگ است
صدای مهربانی ها
چون صدای خمپاره است
صدای خنده ما
از صدا چو رگبار است
صدای اشک
اسیری
به چشم همراه است
به کودکی نرسیدم
جوانیم پیر است
به کام من
همه جا رنگی از زمستان است
نگاه تو شده سنگی
نگفته می گویی
دلم برای تو تنگ است
گون
مغز را پَر کندند
تا نداند پرواز
در گذار هستی
در شباهت
به چه چیز
سنگ یا
هاون دود
آب ها دود آلود
سال تنهایی را
با نگاهی به قفس
رو به رویم سنگ است
تا که، افتم ز نفس
کف پای دریا
خیس از اشک سیه ماهی ها
عمق چاه برهوت
تشنه است و بی آب
بر سرش حلقه زده دام سراب


گون
دنبال کفش سفالین کهنه ام
با نفت و گاز بدان پا برهنه ام
لب های کوزه ی من تشنه از سراب
در سفره ی یتیم نه نان آمده، نه آب
کفتار و خرس و شغالان سلامتند
گنجشک و کبک همه در خوابند غفلتند
غوکان دعا کنند به جان خرس پیر را
جان ها فدا کنیم پرچم خوشید و شیر را




گون

Freitag, 10. Oktober 2008

این داد خود که، بر سر هفت آسمان زدم
دل را به سینه آن کهکشان زدم
از دوستان نرسد ناله ای به چنگ
تا خود شدم دو دست بر این ریسمان زدم
همراه مرغ شب که به پرواز می روم
نور سپیده را به چشمه ی نور زمان زدم
ساکت نمی شوم مگر هنگام خاموشی
مرگم نمی کشد که، دست به پیرمغان زدم
مفتی و شیخ دربه در روز آخرند
من چادری کنار حکیم جهان زدم
نه اهل این بهشتم و دوزخ، نه برزخ ام
پیش خدای خویشم و زانو به آن زدم



گون

بعد سرمای زمستان
بعد طوفان کویر
بعد پرواز هزاران زاغک لنگان
از سیاهی مثل قیر
سر در آورده گَوَن
شده ساکن دردشت
دشت خالی از آب
مایه از خاک کویر
همچوسنگی در زیر
تا که، چَلپاسه ی دشت
نفسی تازه کند
گَوَن سایه کویر
گَوَن دیگر دشت
یک کمی دورتر است
خسته از خشکی آب
گوژپشت از باد است
زخم بر گردن او از ریگ است
گوشوارش سوراخ
اما، او مانده به دشت
تا نگویند بیابان برهوت
خالی از این گَوَن است


گون
کپک کهنه بر دردیوار
هیچ روزن ندارد این زندان
خون ما جنس خاک شالی شد
شده آیین کهنه ام بر دار
سطل های زباله ی تاریخ
با هزاران ستاره ی روشن
کی رسد نور آفتاب خموش
منتظر مانده ایم بر سَرِدار
در درون زباله های فلک
نقش ماهمچو راه شیری شد
گره چشمه های میخ به سنگ
می رسد از ستاره ی دیدار
نیست اندک شراب در خانه؟
تا بسازیم چوبه ای از دار
همگی اوفتاده در خوابند
رهگذر ایستاده است هوشیار



گون
گَوَن سرمایه ی دشت و کویر است
گَوَن در باد سردرگم اسیراست
گَوَن افتاده در آغوش خشکی
تو گویی بسترش جنس حریر است
به سنگ داغ صحرا دل نبسته است
به ریگ و ماسه اش منزل نشسته است
بسوزد از تپش گاهی جوانه
ندارد ناله ای گویی شیر است
اگر باران نبارد سال درسال
اگر تند باد صحرا یش زند خال
اگر چوبش بخشکد مثل هر سال
در این دریای خشکی می زند بال
گَوَن مهد غرورش خاک خشک است
اگر بویی تنش از جنبش مشک است
ندارد سرنوشتی بهتر از خاک
ز خاک آمد پدید در نای خشک است


گون