Dienstag, 25. November 2008

در موج آرزو شده آرام بی نفس
مهتاب شب زده بیرون از این قفس
با چشم بسته و تابی زبی قرار
پایش به گل نشسته و رویا کند شکار
دستش میان چشمه ی خشکیده از نگاه
یادم نبود که، هستم میان راه
با هر نگاه مستی مستانه می دهی
با آن نگاه هستی به ویرانه می دهی
بس کن که، عمر تمام است ای گلم
تو یادگار ... به افسانه می دهی



گون

Keine Kommentare: