Dienstag, 22. September 2015

کودکی را من ندیدم پیش رو
هر چه بود از یاد رفت از رو برو
در جوانی‌ شادییم را و ربود
گر نبود او ،شادی من از چه بود
با د را عمری دوباره هرگز است
عمر دیگر بر من و ما هرگز است
اندرون را چون ز غم نالان کنیم
ناله‌ها را شادتر از آن کنیم
بعد مردن آسمان آبی شود
شاید هم از غصه آفتابی شود
رهگذر‌ها میروند از یاد ها
نام ما چون رهگذر در یاد ما
هر چه پوشیدیم جلد ما نشد
شیشه هم از سنگ جلد ما نشد
کی‌ به روز آییم چون ماهان به شب
آفتاب اید به روز ما ز تب
مزد ما خاک است از خاکی به خاک
خاک مزد آخر است در روز ناب
(حاکمی) مزدا

Keine Kommentare: