Samstag, 4. Juli 2009

من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
آسمان در قفس است
یا که، خود یک قفسی محدود است
آسمان باریک است
چون خمی تاریک است
بتوان دید به چشمان دلی
انتهای او را
یا به چشمی بسته
یا به خوابی خسته
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
آسمانش پر سنگ
و درونش بی روح
از برون چون خرچنگ
می خرامد روحم
در قدم هایی ناب
به بزرگی ستایش درآب
چون شکافی در نور
یا که، آن پنجره ها دورا دور
من ندانم به کجا روح خودم را بدهم پروازی
تا که، درهای قفس را بشکافد
و بسازد
آسمان های دگرگون دگر
این خدا تنهایی
دست تنهاست
و باید کمکش کرد
آسمانی که، شده کهنه
غبارش پهن است
شب و روزش تاریک
جانمان در رهن است
آسمانی نوتر
آسمانی بهتر
آسمان دگری را
به کجا باید برد
در کجا باید ساخت
تا نگردد تاریک
و ببینم خدا را
نزدیک


گون

Keine Kommentare: