Mittwoch, 13. Februar 2013


آنکس که ترا برد به خلوتگه راز
در قافله خلوت خود داشت نیاز
در پرده پندار نمی‌‌داندم چیست
عکسی است که در آئینه می‌‌سازد ساز
افتاده به دل‌ سنگ ز غوغای سرم
رقصی است به گلسنگ شبی در آغاز
سروی که زده ریشه به خونم امروز
افتاده به پایش به ترنم تک تاز
گر هوش من از دست برفت تنگ نشد
رویای گلی‌ را که به سر دارم باز

Keine Kommentare: