Donnerstag, 14. Februar 2013


آن گرد با د سرخ که سوزانده است ترا
خشکانده است مرا
سرمای روزگار اگر مانده است بجا
در باغ پر گلی که که نشانش نمانده است
افسرده است مرا
بی‌ تو اگر چه می‌گذرد روزگار من
دنبال باغ و بوته امید بوده ام
از چشمه یی به وسعت  چشم و دیار من
پنداشتم که زنده شود آن درخت پیر
با پشتکار تو....
او زنده میشود،
با دلو آب و چشمه بی‌ رنگ آبگیر
در خاطرات ریشه آن سرو ناز باغ
جای تو بود و پرواز سرب داغ
پای تو بود و راه نرفته یی
برف و سفیدی و چند تا کلاغ و زاغ
یادم ز روشنایی این بام پر فراغ 

Keine Kommentare: