این داد خود که، بر سر هفت آسمان زدم
دل را به سینه آن کهکشان زدم
از دوستان نرسد ناله ای به چنگ
تا خود شدم دو دست بر این ریسمان زدم
همراه مرغ شب که به پرواز می روم
نور سپیده را به چشمه ی نور زمان زدم
ساکت نمی شوم مگر هنگام خاموشی
مرگم نمی کشد که، دست به پیرمغان زدم
مفتی و شیخ دربه در روز آخرند
من چادری کنار حکیم جهان زدم
نه اهل این بهشتم و دوزخ، نه برزخ ام
پیش خدای خویشم و زانو به آن زدم
Freitag, 10. Oktober 2008
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen