Freitag, 10. Oktober 2008

کپک کهنه بر دردیوار
هیچ روزن ندارد این زندان
خون ما جنس خاک شالی شد
شده آیین کهنه ام بر دار
سطل های زباله ی تاریخ
با هزاران ستاره ی روشن
کی رسد نور آفتاب خموش
منتظر مانده ایم بر سَرِدار
در درون زباله های فلک
نقش ماهمچو راه شیری شد
گره چشمه های میخ به سنگ
می رسد از ستاره ی دیدار
نیست اندک شراب در خانه؟
تا بسازیم چوبه ای از دار
همگی اوفتاده در خوابند
رهگذر ایستاده است هوشیار



گون

Keine Kommentare: