کپک کهنه بر دردیوار
هیچ روزن ندارد این زندان
خون ما جنس خاک شالی شد
شده آیین کهنه ام بر دار
سطل های زباله ی تاریخ
با هزاران ستاره ی روشن
کی رسد نور آفتاب خموش
منتظر مانده ایم بر سَرِدار
در درون زباله های فلک
نقش ماهمچو راه شیری شد
گره چشمه های میخ به سنگ
می رسد از ستاره ی دیدار
نیست اندک شراب در خانه؟
تا بسازیم چوبه ای از دار
همگی اوفتاده در خوابند
رهگذر ایستاده است هوشیار
هیچ روزن ندارد این زندان
خون ما جنس خاک شالی شد
شده آیین کهنه ام بر دار
سطل های زباله ی تاریخ
با هزاران ستاره ی روشن
کی رسد نور آفتاب خموش
منتظر مانده ایم بر سَرِدار
در درون زباله های فلک
نقش ماهمچو راه شیری شد
گره چشمه های میخ به سنگ
می رسد از ستاره ی دیدار
نیست اندک شراب در خانه؟
تا بسازیم چوبه ای از دار
همگی اوفتاده در خوابند
رهگذر ایستاده است هوشیار
گون
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen