تو از چه روی با دل خود تار میزنی
از درد روزگار چنین زار میزنی
گر از دو چشم خویش پریشان شدی چه سود
دل را به خشم خویش به افکار میزنی
سرو است قامت ابروی یار ما
مهتاب وار بوسه به یک خار می زنی
شاید نشسته شبنم دلدار بر رخت
با ریشه های خشک خرمن گل دار می زنی
نور ستارگان که هماهنگ در شب اند
خورشید سرد ٬ به گرم گرفتار می زنی
گریان چو چشم مادر تاریک روز من
بر هر دری شبانه به ناچار می زنی
مست نکرده ای که شدی رازدار خود
رازت شقایق است که بر دار می زنی
سودای اشک شاهد بی انتهای من
مویم به کهکشان مادر بیمار ٬ میزنی
مزدا
از درد روزگار چنین زار میزنی
گر از دو چشم خویش پریشان شدی چه سود
دل را به خشم خویش به افکار میزنی
سرو است قامت ابروی یار ما
مهتاب وار بوسه به یک خار می زنی
شاید نشسته شبنم دلدار بر رخت
با ریشه های خشک خرمن گل دار می زنی
نور ستارگان که هماهنگ در شب اند
خورشید سرد ٬ به گرم گرفتار می زنی
گریان چو چشم مادر تاریک روز من
بر هر دری شبانه به ناچار می زنی
مست نکرده ای که شدی رازدار خود
رازت شقایق است که بر دار می زنی
سودای اشک شاهد بی انتهای من
مویم به کهکشان مادر بیمار ٬ میزنی
مزدا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen