Freitag, 5. September 2014


از من نپرس که چرا
چشمانم را می‌‌بندم
چشمان باز با پنجره یی بسته
رویا یی که خاطره را می‌بیند
گلهایی که هرگز نمیرویند
اما ذهنم را گلستان کرده اند
از من نپرس که زبانم را کجا جا گذاشته ام
حرفی‌ برایم نمانده است
او برایم نغمه یی می‌خواند و من به او
او یی که گشده است گوش می‌دهم
از من نپرس که
سوکتم دنیای من شده است
من فقط در سکوت میتوانم
در کنارش باشم
احساس می‌کنم چشمانش
با من صحبتی‌ دارد

Keine Kommentare: