Freitag, 19. September 2008

داد گَوَن فریاد شد
فریاد او بیداد شد
چون خسته شد از روزگار
آمال او بر باد شد
این زندگی بیداد هست
از سنگ داغ و ریگزار
ساکن به کوی باد هست
من با گَوَن هم ناله ام
هر روز و شب همسایه ام
یادم ز شادیش شاد هست
هم نوش وهم پیاله ام
کر گشته است این داد من
گاهی شود فریاد من
زخم خوردگان انتظار
دردم شده همزاد من
از استخوان بشکسته ایم
همچون صلیب خسته ایم
هر روز پا و دستمان
با میخ دوران بسته ایم
افتاده از گوش گَوَن
با بوی یاران کهن
آمد به جان انجمن
دادی برآن بیداد من
ما زندگان افسانه ایم
با یادمان بیگانه ایم
خاریم با باد نفس
افتاده ایم، درمانده ایم




گون

Keine Kommentare: