آنکس که ترا برد به خلوتگه راز
در قافله خلوت خود داشت نیاز
در پرده پندار نمیداندم چیست
عکسی است که در آئینه میسازد ساز
افتاده به دل سنگ ز غوغای سرم
رقصی است به گلسنگ شبی در آغاز
سروی که زده ریشه به خونم امروز
افتاده به پایش به ترنم تک تاز
گر هوش من از دست برفت تنگ نشد
رویای گلی را که به سر دارم باز
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen