Sonntag, 28. Dezember 2014

تا نبینی صورت رویای خود
از کجا خواهی‌ بدانی‌ جای خود
آی‌ که در خواب هزاران ساله یی
کی‌ برون آیی تو خود چند ساله یی
یاد ایامی که پیرت کرده است
در جوانی‌ زنده سیرت کرده است
آن گذشته در گذشته حال بود
حال را دریاب که او جنجال بود
آی‌ که در دیروز و فردا مانده یی
ریشه این زندگی‌ را کنده یی
سر براور حال را دنبال کن
این نفسهای کنون را حال کن
خرمن آشفتگی‌‌ها در دل‌ است
شادی و غم در دل‌ ما منزل است
گر بدی‌ها را بدی‌ها یاد کرد
دشمنان را او ز خود دلشاد کرد
چهره خود را به عشق آرا‌ستن
کار هرکس نیست خود را ساختن
(حاکمی)

Mittwoch, 24. Dezember 2014


وقتی‌ سکوت همه ی حرف‌ها را می‌‌زند
نیازی به فریاد نیست
وقتی‌ چشمانم خورشید را نمی‌‌بینند
نیازی به تاریکی‌‌ها نیست
وقتی‌ پاهایم را به کوه آرزوهایم بسته یی
نیازی به رفتن نیست
و وقتی‌ فرصتی برای دیدن تو نیست
نیازی به دیدن دیگری هم نیست
(حاکمی)

Sonntag, 21. Dezember 2014

تو
نشکن قامتم را
با نوای ساز بی‌ سازش
شکایت از
ندانی ها..........
(حاکمی)

Mittwoch, 10. Dezember 2014


ته مانده این آفتاب زندگی‌
از آن تو
از آفتاب سرد خود
با من بگو
بنشسته یی بر قله یی از دود
از خنده‌های تلخ خود
با من بگو
از من نگو
از خود بگو
(حاکمی)

Freitag, 5. Dezember 2014


از عمق گریه‌های من
خنده شکار کرده یی
بخاطر شکستنم
مرا حصار کرده یی
دو چشم مست خویش را
چوو شب خمار کرده یی
بهار من نمی‌‌رسد
که خود بهار کرده یی
ز من مپرس حال دل‌
اگر قمار کرده یی
(حاکمی)

Donnerstag, 4. Dezember 2014


ما بجز خاک در کوی تو
خاک دگری نشناسیم
این عجب نیست
که در کوی تو دلها خاکند
من و عشق
خاک در کوی ترا سجده کنیم
کوی تو
باغ خدا است
تو در این باغ خدا
چون بهاران پاکی
(حاکمی)

Mittwoch, 26. November 2014


در کعبه من جنگ رسیدن به خدا نیست
در کعبه من رنگ جدایی‌ها نیست
این کعبه درون جعبه یی از دلهاست
آن جعبه درون قلب من تنها نیست
دیواره آن جعبه پر از نور خدا است
چون زورق بشکسته یی در دریا نیست
گًل‌های درون جعبه پر عطر از عشق
عشق آمد و گفت بدون من دنیا نیست
(حاکمی)

Montag, 13. Oktober 2014


آنجا که درد خدا درد ما نشد
هر جا که نور عشق نتابد وفا نشد
راه رهایی دلدادگان ز غم
بی‌ نور هستی‌ و نور خدا نشد
در پیچ‌های هستی‌ ما زندگی‌ نبود
رنج و غم و فراق ز انسان جدا نشد
شادی ما چرا گرهی کور خورده است
از زیر بار لعنت شیطان رها نشد
این جان خسته را ببرم تا به پای مرگ
در هیچ درگهی به تمنا ، گدا نشد
آی‌ با د و خاک و آتش و افسون روزگار
بر گرد من به تا ب که با من چه‌ها نشد
(حاکمی)

Sonntag, 12. Oktober 2014


شبهای بی‌ تو بودنم
شبهای سرد من شده
لبهای خشک و تشنه را
باید که سیرابش کنی‌
آغوش‌‌های سرد من
پژمرده‌ مرده است از بی‌ کسی‌
زمزمه‌های سرد را
باید که تبدارش کنی‌
من مانده‌ام در دام غم
عطر تنت آرام من
در خواب عشقت مست مست
باید که بیدارش کنی‌
در ابر‌های تیره تر
انگار برق روشنی است
پر التهابم در سکوت
باید که دیدارش کنی‌
جام سکوتم را بنوش
رنگ هوایم را بپوش
سازی بزن از جنس دل‌
باید که دادارش کنی‌
(حاکمی)

Mittwoch, 8. Oktober 2014


این جام می‌‌ام را تو چو دریا بپذیر
خورشید دلم را تو چو صحرا بپذیر
انگار نه انگار که شیدای تو هستم
این جان و دلم را تو چو دنیا بپذیر
سر مست نگردم ز تو چون جان بجنونم
خونبار شد این دل‌، تو از اینجا بپذیر
از پنجره قلب من امروز به پرواز
سوی تو اسیر آمده تنها، بپذیر
(حاکمی)

Dienstag, 30. September 2014


از آن زمان که شاخه امید خشک شد
در من نشانه یی ز بهاران .نیامده است
هر کس که آمده است به پیشم چو یادگار
آواره‌ بود ، چهچه بلبل نیامده است
گلهای عشق و امیدم به سالهاست
با ساز دیگری شده مست و ، نیامده است
بازیگری است گردش ایام عمر من
از بهر درد عشق ، طبیبی نیامده است
(حاکمی)

Donnerstag, 25. September 2014


سلام
انسانم ولی‌ سیاه رنگ
زندگییم هم سیاه بود
با افکاری انسانی‌ و سبز
پوششم از پوست و برگ درختان
دنیایم شاد، با روح و همراه نشاط طبیعت
شوقم..... وطنم و قبیله ام
تو آمدی و به من نزدیک شدی
مرا به بردگی بردی
لباس تنم را تو
بر قامتم دوختی
و خواستی‌ که رنگ تو باشم
مرا از درونم دور کردی
و سر زمینم را
و ثروت درونم را
که نشاط بود و سبز بود و طبیعت
یکجا به غارت بردی
حالا ، با تزریق تبیلقاتت به مغز استخوانهایم
نمی‌توانم آنچه بودم باشم
تو مرا رنگ کردی
برای بهره کشی‌................
من سیاه
برنگی دیگر شده ام
فرزندانم را تو پیش خرید کردی
(حاکمی)

آنجا که کوه غرور و وفای دوست
همبستر خاک میشود
از من نشان نگیر
که خورشید زندگی‌
از چهره ی خدای زمین
پاک میشود
هرگز گمان مبر که آسان گذشته ام
تا یار آن دل‌ ناباورت شدم
برگ خزان به بین
که با با د آرزو
در پایگاه اشک
همره کولاک میشود
(حاکمی)

Sonntag, 21. September 2014


آسمان حس مرا باور کرد
و تو رفتی‌ که هوای دل‌ من با د ،هوا است
و نماندی که زمان پائیز است
از بهار نارنج
آب نارنج خبر می‌دهد از احساسم
زندگی‌ بار شقایق دارد
و من آوازه این قافله سر در گم
شاهدی از خورشید
در میان من و ما سردرگردان
(حاکمی)

Montag, 8. September 2014



آنجا که انفجار قدمهای راز هاست

از خط قرمز فکرم عبور کن

گلها برای بلبل گلهای عشق نیست

رازم بخوان تو، جمله دل‌ را مرور کن

با نام شب به سجده عشاق میروم

دلهای پرتلاطم دل‌ را صبور کن

از آفتاب مهر نمانده است ذره یی

داروی درد خویش ز اندام مور کن

ساقی و می‌‌چو آفت دلهای ما شدند

با جام ارغوان دل‌ مارا خمور کن

Foto: ‎آنجا که انفجار قدمهای راز هاست

از خط قرمز فکرم عبور کن

گلها برای بلبل گلهای عشق نیست

رازم بخوان تو، جمله دل‌ را مرور کن

با نام شب به سجده عشاق میروم

دلهای پرتلاطم دل‌ را صبور کن

از آفتاب مهر نمانده است ذره یی

داروی درد خویش ز اندام مور کن

ساقی و می‌‌چو  آفت دلهای ما شدند

با جام ارغوان دل‌ مارا خمور کن

(حاکمی)‎

Freitag, 5. September 2014


از من نپرس که چرا
چشمانم را می‌‌بندم
چشمان باز با پنجره یی بسته
رویا یی که خاطره را می‌بیند
گلهایی که هرگز نمیرویند
اما ذهنم را گلستان کرده اند
از من نپرس که زبانم را کجا جا گذاشته ام
حرفی‌ برایم نمانده است
او برایم نغمه یی می‌خواند و من به او
او یی که گشده است گوش می‌دهم
از من نپرس که
سوکتم دنیای من شده است
من فقط در سکوت میتوانم
در کنارش باشم
احساس می‌کنم چشمانش
با من صحبتی‌ دارد

Sonntag, 31. August 2014


آنجا که هرگز خورشید در آن غروب نمیکند
آسمان عشق است
آنجا که هرگز تاریکی‌ به آن راهی‌ ندارد
آسمان عشق است
آنجا که هرگز غبار نامیدی در آن پیدا نمیشود
آسمان عشق است
آنجا که هرگز صدای امید کوتاه نمی‌شود
آسمان عشق است
و آنجا که تو هرگز نمی‌‌میری
آسمان عشق است
(حاکمی)

Dienstag, 26. August 2014


من پرنده جنونم
که قلبم مرا بر صلیب کشیده است
از کنارم عبور نکن
وگرنه خونم ترا صلیبی می‌کند
مواظب باش
که گلبوته ی روییده از اهم
ترا با عطر خویش
معتاد صلیب نکند
من پرنده جنونم
که صلیب را بجای پرواز انتخاب کرده ام
از کنارم عبور نکن
وگرنه مثل من
صلیبی میشوی
(حاکمی)

Montag, 25. August 2014


خسته از اینهمه رنگ
پیش چشمانم
از این همه نیرنگ نگو
رنگهایی که همه کهنه شدند
چه کسی‌ میداند
که صداقت رنگ است
راستی‌ را چه کسی‌ می‌بیند
بجز آن شبنم صبح
که چو اشکم جاری است
(حاکمی)

Dienstag, 19. August 2014


من که از بام نگاهم به کنم بر دل‌ روح
تو از آن بام نگاهت به نگاهم به نگر
غم خورشید چو سوزد به دل‌ تاریکی
کفش خورشید به پایم ،،در سر
من به یاد نگهی از دیوار
سفر سوختنم جشنی بود
گر به تابی چون نور
بر دل‌ کوه غرور
همچو خورشید شود
ذوب نگاهی‌ بر ماه
خاک از گرمی‌ لبهای تو
چون دریا نیست
صفحه خالی‌ دل‌ را بنویس
با مدادی از سنگ
که نماند دلتنگ

Samstag, 16. August 2014


ناله‌هایم به جایی‌ نرسیدند
فریادهایم را کسی‌ نشنید
و گوش‌های خودم را کر کردند
انتظار کشیدنم فقط چشمان خودم را کم نور کرد
جاده دلم باریک شد
و صدای وزغ جای چه چه بلبل را گرفت
خودم اشتباه کردم
که سر بر بالین عشقی‌ نهادم
که از آن من نبود
او با دست پر از جلو چشمانم
هر روز عبور می‌کند
امروز خدا حافظی سرود دلم شده است
خدا حافظ
طپش قلبم
(حاکمی)