من که از بام نگاهم به کنم بر دل روح
تو از آن بام نگاهت به نگاهم به نگر
غم خورشید چو سوزد به دل تاریکی
کفش خورشید به پایم ،،در سر
من به یاد نگهی از دیوار
سفر سوختنم جشنی بود
گر به تابی چون نور
بر دل کوه غرور
همچو خورشید شود
ذوب نگاهی بر ماه
خاک از گرمی لبهای تو
چون دریا نیست
صفحه خالی دل را بنویس
با مدادی از سنگ
که نماند دلتنگ
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen