تا نبینی صورت رویای خود
از کجا خواهی بدانی جای خود
آی که در خواب هزاران ساله یی
کی برون آیی تو خود چند ساله یی
یاد ایامی که پیرت کرده است
در جوانی زنده سیرت کرده است
آن گذشته در گذشته حال بود
حال را دریاب که او جنجال بود
آی که در دیروز و فردا مانده یی
ریشه این زندگی را کنده یی
سر براور حال را دنبال کن
این نفسهای کنون را حال کن
خرمن آشفتگیها در دل است
شادی و غم در دل ما منزل است
گر بدیها را بدیها یاد کرد
دشمنان را او ز خود دلشاد کرد
چهره خود را به عشق آراستن
کار هرکس نیست خود را ساختن
(حاکمی)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen