از من نپرس که چرا
چشمانم را میبندم
چشمان باز با پنجره یی بسته
رویا یی که خاطره را میبیند
گلهایی که هرگز نمیرویند
اما ذهنم را گلستان کرده اند
از من نپرس که زبانم را کجا جا گذاشته ام
حرفی برایم نمانده است
او برایم نغمه یی میخواند و من به او
او یی که گشده است گوش میدهم
از من نپرس که
سوکتم دنیای من شده است
من فقط در سکوت میتوانم
در کنارش باشم
احساس میکنم چشمانش
با من صحبتی دارد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen