هر شب سیاه چال طبیعت کشد بزیر
سروی ز باغ میهن افتاده در غریب
اینجا چه دلخوشیم به گرمای لانه یی
با آفتاب سرد زمستان خوریم فریب
روزی که رفت ز باغ وطن باغبان پیر
هر کس گلایه داشت نزد بر خودش نهیب
باغ پر از گًل و بلبل چوو خار گشت
یاری نماند تا نرود بر سر صلیب
محکوم گشته ایم و ندانیم راه را
هر روز بر سر یک شاخه در نشیب
نالیدن و خموشی مردان که چاره نیست
گوش فلک شنوا نیست ای رقیب
آوارگان پر طمع بنشینید میرسد
مرگ عقاب و باز و وطن در پی طبیب
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen