سنگی که آسیاب دلم را شکسته است
طوفان یک نگاه ز چشم که بوده است
از نالههای سایه چشمی به باغ دل
انگار شعر دلم را سروده است
دنیای من به دامن زلفش به آفتاب
مثل عروسکی به کنارش غنوده است
اشکی نمانده تا که بشویم غبار چشم
چیزی نمانده چون همه را او ربوده است
مینالم از فراق و به سر میروم ولی
راه دراز عشق چرایش نبوده است
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen