چرا باورم را تو با غم شکستی
بجایش نشستی و با دل شکستی
بساز از شکوفه در این شاخه خشک
که از باد روییدم و بادبان را شکستی
خزان بر سر شاخهها شاخه سازد
به زردی و خشکی نشان را شکستی
چه صبحی بجا مانده در جام دنیا
به خونابه دل، جام زرین شکستی
مزدا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen