آن خدایی که تو میدانی و من
کی جدا باشد ز دانائی من
او نه الله است نه سودای ما
او نه از کاه است و نه غوغای ما
آنچه را دانیم ،ما دانیم و تو
آنچه تو دانی ز ما ، دانیم و تو
گرچه میدانیم،شاید در کجاست
ما نمیدانیم دریاها کجاست
گر شروع سال آید در بهار
در خزان آریم اوقات بهار
در هوای نفس بیتابی کنیم
این نفسها را چوو خود یاغی کنیم
پایههای عشق آید با خرد
از خدایان خرد بارد خرد
در جدال آخر از احوال خود
با خرد ،باید بسازیم حال خود
شعرهای تر نمیآید بکار
در زمستان ریشه خود را بکار
مزدا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen