من به امید بهار
شب نشستم بیدار
که یخ شود لانه ی گل
داشت گرد گلزار
ز خزان موجی زرد
خورده است روحم را
تا که آماده شوم
همچو معتاد خمار
روزها نور کم است
راه من تونل شب
یاد گهواره عشق
کرده دل را بیدار
در زمان گم شده ام
بار عمرم سنگ است
چشم و گوشم کر و کور
خسته تر از بسیار
مزدا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen