چاره یی نیست که فریاد کشم از ته دل
که من آن رقص نمازم
و خمار قبله
که به اوجی ز هیاهو ی خدا
سرگردان
تو نمازم بگذار
گر که من خاطره ی قوم سراب آلوده ام
تو نمازم بگذار
تا ببینند که تو اهل نمازی و نیاز
که منم بت تر از از خانه سنگی سیاه
تو نمازم بگذار
تا شرابی دهمت در سر سجاده سرخ
و تو با سر مستی
شکر گویی
کرمم را ، بدون منت
تو نمازم بگذار
تا به دانی که فریبت ندهم با وعده
سر سجاده به تو مزد دهم
من خدای تو شوم
و بسوزانم من
دوزخی را که تو بر حسب نیازت دادی
کار من ساختن خانه عشاق تو نیست
تو نمازم بگذار
و نزن لاف ،ز رحمان و رحیم
صورت با د نه زیباست ، نه زشت
کس نداند سرّ دنیای سرشت
و تو را خاطره یی نیست ز مینای بهشت
تو نمازم بگذار
(حاکمی) مزدا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen