برو باران
نمیخواهد بباری،بر سر سردم
که خود میبارم از دردم
دگر گرما
نمانده در تن سردم
برو باران
که جای بارش ات در خانهٔ من نیست
من از سیلاب اشک دیدگانم ،رود میسازم
بیابانهای ذهنم خشک و اویز اند
به آب درد چشمانم ،کویر زندگی
گلخانه ی عشقند
برو باران
نمی خواهم بباری ،بر دل تنگم
که با این شاخه ی بشکسته از پائیز
همرنگم
(مزدا)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen