آن دم که آسمان دلت رنگ خون گرفت
پاسخ نمیدهی که چرا او جنون گرفت
صاحبدلی که پرده پندار میدرد
آوای دلربای خزان را فزون گرفت
پای شکسته و دل بیجان حرام نیست
این ماهایان قصه زدریای خون گرفت
بزم بهار را چه کنم با خزان دل
در آن خزان چه بهاری فزون گرفت
در پیشگاه مردم هوشیار می، خوریم
چشمان آسمان خدا رنگ خون گرفت
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen