بیهوده رفته ام ره صد ساله را به شب
در انتهای راه رسید جان من به لب
بهتر که، خوش کنم دل خود را به حال خویش
ساعت کنم به روز وهر لحظه اش طَّرَب
سالی هزار روز شمارم چو آفتاب
نورسپیده را بکشانم به نیمه شب
من مست حال خویش شوم هر چه باد، باد
شیرینی شراب بسازم از آن رطب
در انتهای راه رسید جان من به لب
بهتر که، خوش کنم دل خود را به حال خویش
ساعت کنم به روز وهر لحظه اش طَّرَب
سالی هزار روز شمارم چو آفتاب
نورسپیده را بکشانم به نیمه شب
من مست حال خویش شوم هر چه باد، باد
شیرینی شراب بسازم از آن رطب
گون
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen