در موج آرزو شده آرام بی نفس
مهتاب شب زده بیرون از این قفس
با چشم بسته و تابی زبی قرار
پایش به گل نشسته و رویا کند شکار
دستش میان چشمه ی خشکیده از نگاه
یادم نبود که، هستم میان راه
با هر نگاه مستی مستانه می دهی
با آن نگاه هستی به ویرانه می دهی
بس کن که، عمر تمام است ای گلم
تو یادگار ... به افسانه می دهی
مهتاب شب زده بیرون از این قفس
با چشم بسته و تابی زبی قرار
پایش به گل نشسته و رویا کند شکار
دستش میان چشمه ی خشکیده از نگاه
یادم نبود که، هستم میان راه
با هر نگاه مستی مستانه می دهی
با آن نگاه هستی به ویرانه می دهی
بس کن که، عمر تمام است ای گلم
تو یادگار ... به افسانه می دهی
گون
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen